فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

یکه

آدم‌ها وقتی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شن، فکر می‌کنن باید کوچیک‌تر از خودشون رو مدام نصیحت کنن و راه و چاه رو نشونشون بدن؛ اون‌ها فکر می‌کنن برای این‌که یک فرد به درجه کمال برسه و از لحاظ خانوادگی و فکری به درجات عالی نائل بشه، نیاز داره یک خانواده درست و حسابی و کامل بالای سرش باشه و شرط داشتن یک شرایط ایده‌آل، داشتن یک مربی خوبه که مدام تجربه‌های زندگیشو زیر گوشش دیکته کنه! اما خیلی‌وقتا پیش می‌آد که قوانین زندگی اون‌طوری که توی کتابا نوشته شده پیش نمی‌ره و کوچک‌ترین عضو از یک خانواده نچندان سرشناس، با رفتار و کردارش چیزی رو به مخاطبش انتقال می‌ده که باعث تغییر در تفکرات یک فرد نه چندان معمولی مثل من می‌شه، چیزی که یادآوریش خوشی چندساله رو عمیقا روی لبام پدیدار می‌کنه.


چند سال قبل...

نزدیکای غروب بود و آفتاب آخرین نفس‌هاشو برای زنده نگه داشتن یک روز ایده‌آل حروم می‌کرد. من از پشتِ پنجره، وسط تاریکی مطلقِ اتاق، از طبقه‌ی سوم یک ساختمانِ پنج طبقه، به شلوغی شهر خیره شده بودم و رفت و آمدهای پر تنش مردم رو بی دغدغه نظاره می‌کردم. ثانیه‌ها به بطالت می‌گذشت و منم کم‌کم داشت دلم می‌خواست که برم توی شلوغی و جزوی از این مردم باشم؛ پس کلید ماشین رو گرفتم و سریع رفتم تو پارکینگ و راهی جاده شدم. شهر مثل همیشه شلوغ بود و هوا مثل همیشه آلوده، دیگه این‌قدر توی این چند سال دود و دی‌اکسیدکربن استنشاق کرده بودم که اگر هوا هم سالم می‌شد بازم سر و کلمون از بیمارستان و دوا درمون سر در می‌آورد. طبق معمول پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و زیر باد کولر اعضا و جوارحم رو خنک نگه می‌داشتم؛ صدای موزیک بالا بود و هر جور که بود سعی می‌کردم یک گردش ایده‌آلِ تک‌نفره رو توی افکارم ثبت کنم. سرخوش زندگی بودم که یک‌دفعه با ضربه‌های مرتب یک‌نفر از پشت شیشه به خودم اومدم؛ صدای موزیک رو کم کردم و همزمان شیشه ماشین رو کشیدم پایین؛ یک پسرک ده یازده ساله با کلی شاخه گل توی دستش؛ شیشه که اومد پایین التماس کردناشو قطاری دیکته کرد به جونم، راستشو بخواین اصلا حوصله‌ی حرفاشو نداشتم، یک ده‌تومن از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم اینو بگیر و برو، اما در کمال تعجب برگشت گفت: ولی من گل فروشم نه گدا! از حرفش خندم گرفت، بهش گفتم پسر جون، تو این پول رو بگیری هم پولا رو داری هم گلاتو، چه بیزینسی از این بهتر! ولی گفت در قبال گل ازت پول می‌گیرم نه غیر از اون؛ از حرفاش خوشم اومد، اصلا به سن و سالش نمی‌خورد که این‌قدر فهمیده باشه؛ دست کردم و کل گلاش رو گرفتم و یک پولی اضافه بر سازمان گذاشتم توی جیبش، بهش اخم کردم و گفتم: اعتراض نکن، ازت خوشم اومده، از خودت و غیرتت، برو که امروز شانس در خونتو زده؛ لبخندی از سَرِ خوشحالی زد و رفت؛ دویدن و دور شدنشو که می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم که چه خوبه هنوز هستن مردمایی که با غیرتشون کار می‌کنن؛ مردمایی که کار می‌کنن به هر قیمتی، ولی نه با هر قیمتی!

ساعت صفر

بهم گفت تعریفت از تنهایی چیه؟ تعریفم؟ یک مکث بلندی کردم و گفتم بیخیال؛ سه پیچ شد روم، گفت نخیرم باس بگی، هر چی خواستم بپیچونمش راه نداد و بالاخره... بهش گفتم: تنهایی یعنی خوابیدنای تا لنگِ ظهر؛ یعنی از کار افتادنِ باتریِ ساعت؛ یعنی خاموش شدنِ گوشیِ همراه؛ یعنی فراموش کردنِ روزهای خاص؛ یعنی پشت کردن به آینه؛ رد شدن بی‌دغدغه از خیابون؛ یعنی بستنِ اکانت‌های مجازی؛ یعنی مثل جغد زندگانی کردن، شب تا صبح بیدار موندنا و صبح تا شب خوابیدنا؛ یعنی پیاده‌روی‌های شبانه؛ یعنی ریش‌های بلند و نامرتب؛ یعنی منزوی شدن؛ یعنی به پوچی رسیدن؛ یعنی سَرکشیدن‌های افسردگی؛ یعنی بی‌انتظار بودن؛ بی‌هدف راه رفتن؛ بی‌دلیل اشک ریختن؛ بی‌دلیل خندیدن! بازم بگم؟ لبخندی از سَرِ دَرد زد و گفت... گفت... گفت بیخیال!


باور

وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجه مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد. او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت» خاصی را درک کنند. به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می‌شود. کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می‌تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می‌کشد و دیگری با هر ضربه خُردتر و حقیرتر می‌شود. 

اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربه روحی و هر لطمه جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پُر از غم باشیم.

 منبع: کانال تلگرام دکتر احمد حلت

زخم

می‌نویسم از چیزی که توی دلم جوونه زده؛ چیزی که می‌خوام بنویسمش اما نمی‌دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی‌ره؛ مسخره است... مسخره بود همیشه چیزایی که جلوی روته اما حقت نیست! از خودت می‌پرسی: من دارم به کجا می‌رم؟ من دارم برای چی زندگی می‌کنم؟ امید من برای ادامه این زندگی چیه؟ دائم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من دیگه پشیمون نیستم، من دیگه خسته نیستم، من دیگه افسوس نمی‌خورم برای چیزایی که باید داشته باشمش و براش تلاش کردم، ولی چیزی که نصیبم شده باید خیلی بیش‌تر از این حرفا می‌بود، اما نیست!

من حسود نیستم، بازم می‌گم من حسود نیستم، اما حسودیم می‌شه از این‌که دیگران به اون چیزی که حقشونه رسیدن، حسودیم می‌شه از این‌که منم باید کمه کمش مثل اون‌ها می‌بودم، اما اصلا مثل اون‌ها نیستم! چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که اصلا وجود خارجی نداره، چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که باید باشه اما نیست! دائم با آهنگ‌های تند و خشن خودم رو آروم می‌کنم و پشت سر هم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد و به دوردست‌های آرزوهام نگاه می‌کنم، به امید یک روز خوب؛ شاید، شاید یک روزی دست من رو هم گرفت و تمام این احساسات خیالی تبدیل به یک واقعیت شد، و شاید تمام این دردها تبدیل به یک خاطره‌ی شیرین شد؛ پس با امید به آینده باز هم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من به حقم خواهم رسید!

- درد نوشت دورانِ نوجوانی؛ به قلم سال 1389

تلافی

سرگرمیِ زندگیش بود؛ یک کلتِ کمری مدل ام-1911 آمریکایی؛ می‌گفت پدرم اینو بهم هدیه داده؛ هیچ‌وقت از کنار خودش جداش نمی‌کرد و اوقات بیکاری با یک پارچه، همیشه سوراخ سمبه‌هاشو تمیز می‌کرد. از وقتی پدر و مادرش رو از دست داده بود دیگه مثل گذشته‌ها شاد و سرزنده نبود، دیگه شوخی‌های خرکی نمی‌کرد، تبدیل شده بود به یک آدمِ جدی و بی‌دردسر، دیگه همه‌ی ما یک جورایی فهمیده بودیم که با یک آدم کاملا جدید طرف هستیم. اون روز طبق عادت قدیمی رفتیم توی همون پاتوق همیشگی و لم دادیم زیر سایه یک درخت، وسط یک دشت بزرگ؛ هوای نسبتا گرمی بود اما باد قشنگی می‌وزید و روح و جسممون رو جمیعا به ملکوتِ اعلی پیوند می‌داد. سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود، اون طبق معمول با اسلحه‌ی کمریش ور می‌رفت و من بی‌دغدغه از جایی که توش بودم لذت می‌بردم. سرگرم این چیزا بودیم که یک‌دفعه سفتیِ یک چیز سرد رو، روی شقیقه‌هام احساس کردم؛ صدای کشیده شدن ضامن رو که شنیدم رسما شستم تیر خورد که با یک اسلحه کاملا پُر طرف هستم؛ انتظاری که از خودم داشتم این بود جادرجا قالب تُهی کنم، اما آروم بودم، بدون هیچ ترس و دغدغه‌ای، با اینکه می‌دونستم اون با کسی شوخی نداره ولی انگاری خودمم قلبا دوست داشتم که به این زندگیِ کوفتیم پایان بدم!

برگشت گفت: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ با همون آرامش همیشگی یک لبخندی زدم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد؛ یک پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت: چرا نامرد؟ گفتم: چون دستاشو توی دستات گذاشت و تیزیشو روی شقیقه یار! یک مکث کوتاهی کرد و اسلحه رو بلند کرد و گذاشت روی شقیقه خودش؛ سوالشو دوباره تکرار کرد: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد! گفت چطو؟ چون دستاشو توی دستات گذاشت و طنابشو دور گردنت، جای طنابِ دار! یک نگاه میخی بهم کرد و یک‌دفعه زد زیر خنده؛ قهقهه پشت قهقهه؛ برگشت گفت: همیشه از بازی باهات لذت می‌بردم، همیشه می‌دونی چی باید بگی و چی دوست دارم بشنوم، درست برعکس پدرم؛ به جای این‌که بشینه و ازم واسه خاطر یک عمر تاوان عذرخواهی کنه، به دست و پام افتاده بود و التماسمو می‌کرد تا زنده بمونه؛ یک لحظه هاج‌واج نگاش کردم و گفتم: پدرت؟! مگه... آره پدرم؛ فکرشو نمی‌کردی نه؟ می‌دونی، اون یک خائن بود، یک خائن بالفطره؛ مادرم واسه خاطر اون عوضی خودشو کُشت...

مقصد

"شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید با شعله پرموسی زیر لوله‌ی باریک چیل

شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید چشامون قرمزه بس که بیداری کشید"


صدای موزیک مدام گوش فلک رو کر می‌کرد و من، یک پام رو گاز و یک دستم روی کولر، زمینِ آسفالت رو طی می‌کردیم. رو بهش کردم و گفتم: اون پنجره‌ی کوفتی رو بکش بالا، این کولرو واسه عَمّت روشن نکردم! درسته پولِ برق واسه بابات نمی‌آد، اما باتریش که تموم شه، پولشو از حلقومت می‌کشم بیرون؛ یک پوکِ دیگه از سیگار مارلبرو توی دستش گرفت و دود و سیگارو با هم شوت کرد بیرون و پنجره‌ی به اصطلاح کوفتی رو کشید بالا!


"داداشی نه من تو فاز تو نیستم

مسیر زندگیم ردیف و پیچو پر ریسکم

دوس ندارم هی را به را اسیر پلیس شم

روزامم پره دورو ورم جیره خور نیست کم

خراب و مست رو زمین های خدا

این زندگی انگار ما رو خریداره دو راه

چسب زخم زدی لای دلار

من زندگیم اینه تو چی سرکاری الاغ"


دست کرد توی جیبشو یک پوزخند مسخره افتاد گوشه‌ی لبشو کارت اعتباریشو گرفت سمتم، گفت حرص نزن باو، بیا اینم کارت، برو هر چقدر دوست داری واسه خودت باتری بخر، رمزشم روشه! دستمو بلند کردم و زدم پشت دستش و گفتم پول باباتو به رخ من نکش، بذار سرجاش که دنبال دردسر نمی‌گردم! فردا بابای کلاهبردارت می‌آد در خونمون اعاده‌ی حیثیت می‌کنه! حالا خر بیار و باقالی بار بزن! 


"زندگی بوده نمه به کام

گوش پره دور و ورم عینهو زن بکام

یه کوه مشکلم اگه بوده تنه به پام

یه جوری حل شده قبل اینکه منو ب*ان"


با سر یک اشاره کرد به حلقه‌ی تو دستمو گفت: "نامزد نو مبارک؛ ورژن جدیده؟"، "خفه دادا! باز شروع نکن که اصلا حوصله‌ی این چیزکلک‌بازی‌هاتو ندارم، این یکی فرق می‌کنه!"، "ای! فرق می‌کنه؟ باو دختر دختره دیگه، همشون عین همن!"، یک نگاه خسته بهش کردم و گفتم: "آره خب، واسه هرزه‌ای مثل تو دخترا همشون یک سوراخن!" قهقهه‌ای از ته دلش زد و گفت: "دیگه این کاریه که از دست ما بر می‌آد! حالا دوستش داری یا نه؟ حاضری واسه خاطرش رگِ گردنتو بزنی؟"، نگاهمو به مسیر جاده زوم کردم و گفتم: "بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستش دارم، ولی خودکشی اصلا، حتی اگر قسمت منم نباشه، می‌خوام این‌قدر زنده بمونم تا خوشبختیشو ببینم"؛ دیدم به نشونه‌ی تایید سری تکون داد و پنجره‌ی ماشین رو کشید پایین و سیگارِ بعدی رو گذاشت گوشه‌ی لبش؛ سکوت بین ما دوباره حکم فرما شد اما صدای موزیک همچنان گوش فلک رو کر می‌کرد...


"هوای همو داریم نداریم غم مالی

دوباره منو گاری چه فازه سر حالی

سطح شهر دوباره من رو دیدی

اما تو پیاده ما سواره اینفینیتی"


بیگ بنگ

متفاوت بودن همیشه یکی از کارهای خاص و منحصربه‌فردِ ما آدماست که بودنش همیشه باعث می‌شه دیگران فکر کنند خب تو با دیگران فرق داری؛ دیگران جمع همه‌ی آدماست به جز یک‌نفر که باعث می‌شه همشون تو یک کفه‌ی ترازو قرار بگیرن و تو توی کفه‌ی دیگه اون و جالب این‌جاست با این وجود هم تو از همشون بالاتری! البته بعیدم نیست، به هر حال سنگین همیشه پایین می‌ره و سبک‌تر می‌ره اون بالامالاها، درست مثل الاکلنگ!
چیزی که باعث شد من بعد مدت‌ها توی یک محیط متفاوتی قرار بگیرم، برخورد با آدم‌هایی بود که سرنوشت متفاوتی داشتن؛ مثلا این‌که نود و نه درصد شخصیت‌های بیان کسانی هستند که از بلاگفا کوچ‌کردن به این‌جا و جالبم این‌جاست همه از خیانتی حرف می‌زنن که باعث شده بلاگفا به خاطر یک جابه‌جایی کوچیک سِروری، بایگانی شهریورماهِشون رو از بین ببره و همین امر باعث شده که طرف دیگه نتونه به چنین سایتِ بزرگی اعتماد کنه! اما خب این جای خوب ماجراست.
اما شخصیت‌های که به عنوان فیلتر کوچ‌کردن به این‌جا، شخصیت متفاوت‌تری دارن که عنوان کردنش خالی از لطف نیست؛ مثلا اینکه نود و نه درصد بچه‌های زیر بیست‌سالشون توی تیزهوشان درس می‌خونن، کسایی که پاشون به دانشگاه باز شده، یا سراسری درس می‌خونن و یا این‌که توی دانشگاه‌شریف پرچم‌دار هستن، و خب اون‌هایی هم که به مقاطع بالای دانشگاهی رسیدن بالطبع پشتِ درهای بسته‌ی مرزی قرار گرفتن و منتظر این هستن که از دانشگاه مورد علاقه و کشور مورد نظرشون اَکسپت بگیرن!
حالا خواهر یا برادری که جزو موارد بالا نمی‌شین، عزیزان به بیان بیایید؛ شاعر می‌گه: در بین فرهیختگان علم و هنر و تکنولوژی و این مباحث بودیم، خودمون خبر نداشتیم؛ البته حرف‌هام مخاطبِ خاصی نداشت، دیگه هر کسی ندونه من یکی خوب می‌دونم که همه‌ی ماها، بلااستثناء، جزو همون یک درصدیم!

دوزخ

جونم واست بگه که، رفتم پیش این بیدله، موضوع رو یواشکی باهاش در میون گذاشتم(البته با کلی قسم و آیه و این‌ها که یک‌وقت به کسی چیزی نگه و از این‌جور حرفا)، اوایل راضی نمی‌شد، تا این‌که گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، خودمو بهش معرفی کنم، شاید خر شد با ما بیاد زمین، برگشتم از خودم براش گفتم که آره من ارباب مرگ هستم و ابرچوبدستی واسه من بود و این‌ها، تازه یارو شصتش تیر خورد ای، آنتیوس پورال که می‌گفتن تویی؟! آقا ما خیلی چاکریم و آرزوی دیدار شما رو داشتیم و کلا خیلی از ما تعریف کرد، یعنی این‌قدر تعریف کرد که به جای اون، من خر شدم!
آقا سرتو درد نیارم، با این بیدله، رفتیم زیر درختِ سیب، یک چند تا سیب کندیم که توشه‌ی راهمون بشه اونور از گرسنگی نمی‌ریم، یکی یک‌دونه سیبم گرفتیم دستمون که یک گاز ازش بگیریم که سر از زمین در بیاریم؛ آقا ما تا دست به این سیب نزدیم، چنان بهشت آلارم قرمز داد که یک لحظه من اون وسط شُل شدم نمی‌دونستم چیکار کنم، دم این بیدله گرم، بچه فرزی بود، سریع کوله رو پُر سیب کرد، یک‌دونه سیبم داد دستم، آقا نخور کی بخور، عینهو این جنگ‌زده‌های ویتنام، این نگهبانای بهشتم داشتن مثل اسب، تیز و بز می‌اومدن سمت ما، دیگه اصلا نفهمیدیم چطوری خوردیم! آقا این سیبه تموم نشد، یک‌دفعه نمی‌دونم چی شد سر گیجه و این‌ها، چشام سیاهی رفت، دیگه بعدش نفهمیدم چی شد...
چشم باز کردیم، دیدیم ای، من و بیدل افتادیم کنار جاده، یک جاده رو به دریا بود، یک تابلو هم زارچ خورده بود وسطش، روشم بزرگ نوشته بود: به جزیره‌ی بالاک خوش آمدید... آقا، ما مسیر جاده رو گرفتیم تا رسیدیم به این تالار، از اون‌جایی که هافلپاف کلا گروه خیلی خونگرمی بود و این حرفا، شنیده بودم یک مروپی‌گانتی هم توشه که خیلی دلبر و این‌ها، این بیدله رو راضی کردم با هم بریم هافلپاف، اونم که دیگه آب از سرش گذشته بود دیگه مخالفتی نکرد و شدیم هافلپافی... 
کلا در آخر این انشاء رو این‌طوری واستون تموم کنم که، هر وقت جایی خوبی بودین و خوشی زد زیر دلتون، حتما حتما حتما(تاکید می‌کنم) به یکی بسپارید که یک فصل خدا شما رو گوش‌مالی بده تا هیچ‌وقت نقد رو ول نکنید بچسبید به نسیه، شاید یک‌ماهه تمام خونه‌نشین بشید، ولی مطمئن باشید نتیجه‌ای که آخر سر می‌گیرید، خیلی بهتر از اون چیزی خواهد بود که از اون مسیر می‌تونستید بگیرید... ولاغیر!
- یادگاری از انجمن جادوگران، رول چهارم، قسمت آخر - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

برزخ

از اونور...

از اون‌جایی که ما از سیستم چهار چهار دو، بهره می‌بریم، همین سیستم درست توی بهشت واسه ما اتفاق افتاد! یعنی قبلا زمین دلمون رو زده بود، الان به جایی رسیده بودیم که نمی‌دونستیم بهشت رو کجای دلمون جا بدیم! یعنی یک چیز مسخریا! یکی نبود به ما بگه آخه بشر، نونت کم بود آبت کم بود، این دیگه چی بود زد به سرت! از اون طرفم دلمون نمی‌اومد این حوری‌های بهشتی رو رها کنیم، نکه ما چهره‌ی خیلی دلبری بودیم اونور و سینه‌چاک زیاد داشتیم و این حرفا، کلا نگرانشون بودیم که بدون ما می‌خوان چطوری روزگار رو سر کنن، منم دلسوز، اصلا یک وعضی! 

گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، لااقل باهاشون صحبت کنم شاید راضی شدن باهام بیان زمین، لااقل یکیشونم می‌اومد، واسه من یکی بس بود! از قضا یک روز با شهین و مهین و حوری و پوری و اقدس و نسرین و سیمین و پری و دخترای بالا محل و پایین محل، دورهمی نشسته بودیم و این‌ها (البته فکر نکنید ما آدم دختربازی بودیما، نه، کلا سیستم اونور این‌طوریه، حالا برید اونور کنترل دستتون می‌آد)، داستان فرار از بهشت رو پیششون بازگو کردم، دیدم نه گذاشتن نه برداشتن زارت همشون پاشدن رفتن! آقا ما رو می‌گی چنان احساس دماغ سوختگی کردیم اون لحظه که اصلا...! منم که نمی‌تونستم تنهایی از بهشت برم، یعنی اصلا هیجان نداشت! اصلا هیجان و یارش! به خدا که! منم که اصلا تک‌خوری و این‌حرفا تو کتم نمی‌رفت، دیگه بالاجبار دنبال یکی می‌گشتیم که آویزونش بشیم و دیگه...!

یک بیست‌وچهار ساعتی نشستیم فکر کردیم چیکار کنیم چیکار نکنیم و این‌ها، کلا حوری‌موری رو که ازشون قطع امید کرده بودم، کدیموس خاک تو سرم که آخر عمری خودشو دار زده بود، کلا پاش توی جهنم گیر بود، از این‌ورم ایگنوتیوس هم چون به مرگ طبیعی رفته بود و این‌ها کلا تکلیفشم با خودش معلوم نبود، آخرین باری هم که از بچه‌های بالا ازش خبر گرفته بودم، شنیده بودم که می‌گفتن: هنوز مشخص نشده کدوم‌وری و پاش توی برزخ گیره، اون که دیگه اصلا حرفش نبود! تا این‌که یک روزی اسم یک بابایی یادمون اومد که بچه‌ها بهش می‌گفتن "بیدلِ آوازخوان"، یک فردی بود که تقریبا می‌شه گفت هم دوره بودیم، ولی خوب چون من سرم پی حوری و این‌ها گرم بود کلا افتخار آشنایی رو باهاش نداشتم، گفتم لااقل برم مخ اون رو بزنم شاید یارو راضی شد با ما همراه شه...

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ دوم - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

بهشت

نور، صدا، دوربین، اکشن!

هر مُعضلی از یک جایی شروع می‌شه، یعنی کلا بخوام برات فلسفیش کنم هر مُعضلی علاوه بر پایان، یک شروعی هم داره که بخوام برات بازش کنم، توضیح دادنش یک مکافاتی داره که حتی در مخیلات خوانندگان این تالار هم، نمی‌گنجه! مُعضل ما درست از اون جایی شروع شد که یک‌‌روز از خواب پاشدیم دیدیم، ای، خوشی زده زیر دلمون، از خوشی زیاد دیگه رسما نمی‌دونیم باید چیکار کنیم! یعنی واقعاها! کلا دیگه محیط بهشت واسه ما یکی، البته ما یکی که نمی‌شه گفت، واسه من یکی دیگه رسما لوس شده بود، به قول امروزیا کلهم دنبال یک بهانه‌ای می‌گشتیم که یکم هیجان به روزمرگیمون اضافه کنیم، منم که عاشق هیجان و این‌جور چیزا، اصلا یک وعضی! 

یادم می‌آد اون موقع‌ها که روی زمین بودیم و در کل زندگانی می‌کردیم واسه خودمون، هی به آسمون نگاه می‌کردیم، هی بهشت و این‌جور چیزا رو توی ذهنمون تصور می‌کردیم، هی اون گوشه‌موشه‌ها یک سلامی هم به حورالعین‌های بهشتی می‌کردیم، با این‌که هیچ‌وقت ما رو تحویل نمی‌گرفتن ولی ته دلمون قرص بود که بالاخره یک‌روزی می‌آد که بالاخره یکیشون پا می‌ده! البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، با این‌که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یک‌روزی سر از بهشت و این‌جور چیزا دربیارم، ولی نمی‌دونم این آخر عُمری کدوم از خدا بی‌خبری سَر و کلش پیدا شد، واسه خاطر یک تیکه چوب، چنان ما رو کاردی کرد توی خواب که، اصلا نفهمیدیم چطوری مُردیم! به خدا که!

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ اول - به قلم سال 1392