فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

درنگ

همیشه یک جای کار می‌لنگه؛ یعنی احساس می‌کنم سیستم دقیقا همین‌جوری چیده شده؛ دقیقا از زمانی که انسان اولین اشتباه رو کرد و این اشتباه دست به دست و سینه به سینه بین مَردم منتقل شد؛ از نسلی به نسل دیگه! کاش می‌شد به جای اینکه بنالیم از جامعمون، تغییر رو از خودمون آغاز می‌کردیم؛ منظورم این نیست که همرنگ جماعت شیم، بلکه با تغییر خودمون جامعه رو اونطوری تغییر بدیم که همه دوست دارند؛ تغییر آدما شاید خیلی کار سختی باشه اما آدما همیشه با خودشون راحت‌تر کنار میان، فقط باید عمیقا و با همه‌ی وجودمون بخوایم.

اگر واقعا درک کنید اطرافمون تا چه اندازه‌ای تغییر کرده، واسه یک لحظه هم که شده خواب به چشماتون نمی‌اومد. همه‌ی ما از جنس مردمیم، حتی همونایی که بالا دسته ما هستند و امروز برای ما تعیین و تکلیف می‌کنند. برای یک‌بارم که شده فکر کنید به این موضوع که چی می‌خواستیم و چی شدیم و قراره واقعا چی بشیم. زندگی مثل یک نوار خالی می‌مونه که اگر حواسمون نباشه چیزهایی توش ضبط می‌شه که پاک کردنش مساوی می‌شه با یک عمر تاوان! پس حواسمون باشه، خیلی.

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

تلنگر

 وجود بعضی آدم‌ها توی زندگی مثل یک تلنگر می‌مونه که تو رو واسه یک لحظه هم که شده از خواب زمستونی بیرون می‌آره؛ احساس می‌کنم بعضی‌ها به وجود آورنده‌ی یک معجزه‌ی خیلی خاصن که خیلی غیر‌قابل پیش‌بینی جلوی راهت ظاهر می‌شند و تمام فکر و روح و وجودت رو به یک سمت دیگه رهنمود می‌کنند، آدم‌های خیلی معمولی که حتی فکرشونم نمی‌تونی بکنی، اما با همین معمولی بودنشون چنان به زندگیت معنا و مفهوم خاص می‌دن که حتی متوجه تغییر خودتم نمی‌شی!

خیلی وقت بود که به یادش بودم اما شماره‌ای ازش نداشتم؛ خیلی اتفاقی دیدمش و مثل همیشه لپ صحبت‌هامون گل انداخت! از قدیما گفتیم و از تفکراتمون حرف زدیم؛ بهم خیلی ارادت خاصی داشت و از پروژه‌ای که در حال انجامش بود حرف می‌زد؛ وقتی نوبت به من رسید به حرف‌هایی که می‌زدم اعتراض کرد، یکم شکست نفسی توی گفتارم موج می‌زد و اون اصلا دلش نمی‌خواست که من این‌طور رفتار کنم! با اینکه چند سال ازم کوچیک‌تر بود اما حرفاش به وجودم چربید، یک جورایی انگار بهم قوت قلب می‌داد.

بهم گفت: همیشه سعی کن خودت رو باور داشته باشی و هیچ‌وقت سعی نکن به این فکر کنی که از دیگران کمتری؛ برای اهدافت تلاش کن و باور داشته باش که به همشون می‌رسی؛ لزومی نداره به این فکر کنی که تو کمتر از بقیه هستی، چون علم، تولید آدم‌هاست و تو هم یکی از اون آدم‌هایی؛ اگر قراره یک نفر در میون هزاران نفر بهترین باشه چرا نباید اون یک نفر تو باشی؟ علت اینکه بیشتر آدم‌ها پیشرفت نمی‌کنند اینه که نود و نه درصدشون بر این باورند که همیشه یک نفر هست که بهتر از اونا باشه، چون انگیزه‌ای این وسط نیست پس پیشرفتی هم نیست، در نتیجه همه توی منجلابی که برای خودشون کندند، تا ابد اسیر می‌شند. 


خط قرمز

رد دادم؛ عجیب رد دادم و دیگه این ذهن کوفتی برای من زندگی نمی‌شه؛ صدای تیکه‌های مادرم رو از پشت درهای بسته مبهم می‌شنوم: "این پسره یا خونه نیست، یا اگرم هست انگاری نیست!"؛ می‌دونم که دوست داره توی جمعشون باشم اما چطور بهشون بگم که دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم. گه گاهی به خودم می‌گم: "آخه پسر، چقدر می‌خوای به خودت و این زندگی سخت بگیری، یکم بیخیال همه چی شو، یکم به خودت بیا و برو تو اجتماع باش، بکش بیرون از این دنیای مبهمی که برای خودت ساختی"؛ اما وقتی می‌خوام از نو شروع کنم انگار یک چیزی از درون مانع می‌شه و مغزم واقعا نمی‌کشه.
بهش پیغام دادم، می‌خواستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که دیگه روم حساب نکنه؛ می‌دونستم اگر تو روش بگم چی تو فکرم می‌گذره، از روی احساسات مانع می‌شه اما حوصله همین احساسات یهویی هم نداشتم. بهش پیغام دادم و بعد از چند روز جوابمو داد! احساس کردم بود و نبودم براش فرقی نداره، وقتی هم جواب داد بیشتر دردم گرفت، می‌خواستم بهش بگم اما در جوابش فقط گفتم هیچی؛ حتی حوصله جر و بحث کردن باهاشو نداشتم ولی ته دلم دوست داشتم سه‌پیچ‌شه و بپرسه ازم چی شده، دلم می‌خواست بدونم چقدر واسه احساساتم ارزش قائله، ولی وقتی بی‌تفاوتیش رو به رخم کشید بیشتر آتیشم زد.

ساده بگم، درد دارم، و  اون کسی که هستش و می‌تونه مَرهم باشه براش، نمی‌بینتش! دوست داشتم باور کنم که این فقط یک شعره، اما وقتی عمیق‌تر بهش نگاه می‌کنم... چی بگم!

بیداری

توی زندگی لقمه‌های بزرگی رو برای خودم گرفتم، با اینکه می‌دونم این لقمه‌ها اندازه‌ی دهنم نیست، اما ایمان دارم با آروم آروم خوردندش می‌تونم همشو توی خودم جا بدم و نیازی به بلعیدنش نیست! ترس از شکست توی وجود هر کسی هست؛ کاملا به این امر واقف هستم که چقدر این راه می‌تونه برام پر از شکست باشه و چقدر قراره ضربه ببینم اما زندگی بهم یاد داد که ترس‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌رند، حتی اگر به ترستم غلبه کنی، باز هم از چیزی که جلوی روته می‌ترسی! زندگی بهم یاد داد چطور به ترسم غلبه کنم و چطور قدم‌هام رو یک به یک و پشت سر هم بردارم.
اگر قراره به فکر لرزش دستا و پاهات باشی هیچ‌وقت به چیزی که قلبا می‌خوای نمی‌رسی؛ زندگی بهم یاد داد مثل یک مرد بایستم حتی اگر وجودم پر از رعشه‌های ترسه، بایستم حتی اگر جرات رو به رو شدن باهاش رو ندارم، بایستم و ایستاده بمیرم و باور داشته باشم که از پس هرکاری برمیام.

نظریه فابر

قبل از اینکه به بررسی واژه‌ی خوشبختی بپردازیم لازم است قبل از هر چیز دو واژه‌ی "عشق" و "دوست داشتن" را بررسی کنیم. عشق چیست؟ عشق از دید من کلمه‌ای است که در مورد انسان‌ها صادق نیست بلکه تماما مربوط به محیط پیرامون آنها می‌باشد. مثلا: عشق رفتن به خانه‌ی مادربزرگ؛ عشق راه رفتن زیر آسمان مهتابی؛ عشق بویدن خاک پس از یک بارانی؛ عشق خوردن یک لیوان چای و یا عشق زندگی کردن در زادگاهت. عاشق کسی است که جنون انجام کاری را داشته باشد؛ عشق همیشه با دیوانگی همراه است. اگر در زندگی به تمسخر به شما لکه‌ی دیوانگی را چسباندند، بدانید شما عاشقید و مسخره‌کنندگان کسانی هستن که هیچ بویی از عشق واقعی نبرده‌اند.

اما در مقابل دوست داشتن تماما برای انسان‌هاست. هیچ‌وقت نمی‌شود عاشق یک انسان بود، اما می‌شود با همه‌ی وجود خود او را دوست داشت. دوست داشتن در بالاترین مرتبه خود تبدیل به من یا وجود واقعی می‌شود. وقتی یک‌نفر را با تمام وجودتان دوست دارید و در کنار او قرار می‌گیرید، خوشبختی به نوعی خودنمایی می‌کند و این حس برای لحظه‌ای به شما دست می‌دهد. خوشبختی همیشه با واسطه همراه است، هیچ‌وقت به تنهایی نمی‌توان این حس را احساس کرد. شما یا یاد یک دوست هستید و یا عملا در کنار او قرار دارید. این حس می‌تواند به صورت کاملا معنوی، بین خود و خدای خود و یا با وجود واقعی یک انسان همراه باشد. پس به صورت کلی می‌توان این‌گونه بیان کرد که خوشبختی زمانی به سراغ شما می‌آید که در کنار کسانی باشید که با همه‌ی وجودتان آنها را دوست دارید و هیچ‌وقت از کنار آنها بودنشان خسته نمی‌شوید و یا اینکه، هر مواقعی احساس خوشبختی کردید بدانید همان لحظه در کنار کسی هستید که با همه‌ی وجودتان دوستش دارید.


عقل کل

توی زندگیم از کتاب خوندن، فقط خریدنش رو یاد گرفتم؛ نمی‌دونم چرا هر وقت زمان خوندن درسام می‌شد به طرز عجیبی مرگم می‌گرفت؛ آخه هیچ‌وقت حسش نبود؛ واقعا دلم می‌خواست یک چیزی یاد بگیرم اما همیشه الویت‌های بهتری باعث می‌شد که تن به اینکار ارزشمند ندم! کتاب که باز می‌شد جای اینکه حواسم به کتاب و درسام باشه جاش به چیزهای دیگه‌ای فکر می‌کردم؛ نمونش نقش روی فرش؛ نمونش زندگی مورچگان؛ قانون شماره دو نیوتن؛ قانون نسبیت انیشتین! یک موقع‌هایی هم فکر می‌کردم سر کلاسم و با صدای بلند واسه شاگردهای ذهنیم سخنرانی می‌کردم! به خودم که می‌اومدم یک‌ساعت‌و‌نیمی گذشته بود و سر و تهش شاید دو صفحه کتاب خونده بودم! کتاب رو می‌بستم و می‌گفتم: "خب دیگه، واسه امروز بسه، خیلی وقت گذاشتم!"، باقیش رو می‌ذاشتم واسه روزی که دوباره حسم برگرده؛ حالا این حس شاید یک دقیقه دیگه برمی‌گشت یا اینکه اصلا برنمی‌گشت! سر همین موضوع ترفندهای بسیار زیادی رو واسه اصلاح خودم به کار بردم که عنوان کردن چند موردش خالی از لطف نیست:

یک - دوره راهنمایی بودم که تصمیم گرفتم برم خونه‌ی رفیقم تا محیط یک مقدار درسی شه و مجبور شیم واقعا درس بخونیم، اما این فقط شرایط رو بدتر می‌کرد؛ چی بهتر از بازی مفرح آتاری! دو نفرم بودیم، چه کل‌کل‌هایی که با هم نکردیم! بیچاره مادرش هر دفعه با کلی غذا می‌اومد از ما پذیرایی می‌کرد به خیال اینکه ما واقعا داریم درس می‌خونیم، البته مادر خودمم با همین تفکر زندگیشو سر کرد؛ بیچاره هنوزم نمی‌دونه اون دوران چطوری گذشت!

دو - یک دوره‌ی خاص دیگه بود که تصمیم گرفتم برم کتاب‌خونه و اونجا درس بخونم؛ کتاب‌خونه‌ای که مد نظرم بود وسط پارک بود، دیگه اونجا محیط واقعا درسی بود و بالاجبار لااقل ده صفحه‌ای کتاب می‌خوندم، اما از شما چه پنهون، بعدازظهرا پارک می‌شد پاتوق ارازل و اوباش! آدم خوفش می‌گرفت بره اونجا؛ آخه کی از دعوا خوشش می‌آد؟ دنبال بهونه می‌گشتم که دیگه نرم اونورا که یک‌روز داشتم می‌رفتم سمت کتاب‌خونه، حوصله نداشتم پارک رو دور بزنم، دیدم محیط خلوته از وسط چمنا رد شدم؛ آقا چشمتون روز بد نبینه، سر بلند کردم دیدم یکی با بیل داره داد‌و‌بیدادکنان می‌آد سمتم! باغبون بود! دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم، د ِ فَرار، دیگه هم نرفتم پارک واسه درس!


وراج باشی

در حال گپ زدن با مامان بودم که احساس کردم گوشیم داره زنگ می‌خوره- البته رو ویبره بود – اول فکر کردم رفیقِ شَفیقَمه، آخه امروز صبحم باهام تماس گرفته بود، شرایط جور نبود جوابشو بدم؛ نگاه که کردم دیدم ای! این وراجه است که! البته از حق نگذریم زن خوبی بود، فقط بدیش این بود که یکم تن صداش زیادی بالا بود! حرف که می‌زد رسما انگار داد می‌زد! فکر می‌کنم موقع حرف زدن همسایه‌ها رو هم در نظر می‌گرفت! این اواخر دیگه انقدر باهام راحت شده بود که شوخی یَدی هم می‌کرد! حالا نمی‌دونم چی در مورد من تو فکرش می‌چرخید اما یکم دیگه پیشمون می‌موند احتمال می‌دادم از فردا شلوارشم جلوی ما عوض کنه! از اون شخصیت‌هایی بود که نیاز داشت فقط دو تا گوش جلوش باشه، منم که کلا آدم کم حرف، دیگه این همین‌طوری می‌گفت و ما به نشانه‌ی تایید سر تکون می‌دادیم! البته یک سری ری‌اکشن‌های خاص مثل خندیدن و لبخند زدن و اینجور چیزا هم چاشنیش می‌کردیم که طرف فکر نکنه با دیوار طرفه.

خلاصه، زنگ زده بود آمار این خره رو از ما بگیره؛ بهش گفتم باو من دو هفته‌ای می‌شه از اون کشتارگاه زدم بیرون! پرسید چرا اینها، گفتم: "باو این یارو اصلا سیم پیچیش قاطی داره، به حد مرگ هم دمدمی بود و هر روز یک مسئولیت جدید می‌نداخت گردنمون؛ نتونستم باهاش بسازم، یک سری چیزا رو بهونه کردم و زدم بیرون!" می‌گفت که: "آره، چند تا پیشنهاد کار دارم، این پیشنهاد کاره خَرَکَ هم جلو رومه، نمیدونم چیکار کنم، هر چی زنگم می‌زنم بهش جواب منو نمی‌ده"؛ دیگه دیدم شرایط جوره و وقتشه یک ضربه اساسی به این صاحب‌کاره بزنم، متقاعدش کردم که روی پیشنهاد کاره دیگه‌ای وقت بذاره و روی این خَره حساب باز نکنه!"، اونم به نظر اوکیه رو داده بود، چون می‌دید منم زدم بیرون، تاثیر حرفامو بیشترم می‌کرد! البته حقشم بود! از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، [زیرگوشی]: خَر چه داند قیمت نقل و نبات؟ والله.


خواب زده

 تغییر کرده بودی؛ وجودم مثل همیشه آروم بود و تو برام از انگیزه حرف می‌زدی؛ دوست داشتم حرفاتو باور کنم ولی ناخودآگاه یک پوزخند مسخره روی لبام نقش بسته بود. احساس می‌کردم حس فعلی من اصلا برات مهم نیست و فقط دلت می‌خواد منم مثل تو دیدم رو نسبت به زندگی تغییر بدم، البته بعید می‌دونستم دو روز دیگه خودتم به همین خوبی باشی، چون کاملا به دمدمی بودنت آشنایی داشتم و دارم! بهم گفت: "چرا لایف استایلتو تغییر نمی‌دی؟"، یک نگاه غریبی بهش کردم! گفتم: "چی چی؟!"، گفت: "باو لایف استایل! منظورم چرا زندگیتو تغییر نمی‌دی؟ چرا فکرتو تغییر نمی‌دی؟ چرا نمی‌ری تو اجتماع با مردم بچرخی؟ چرا ترجیح می‌دی تنها باشی؟"، گفتم: "تنها؟! پس تو الان اینجا چیکار می‌کنی؟!" یک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: "منظورم اینه که مثل من منزوی نباش، یکم بیشتر به خودت اهمیت بده"، هنوز همون پوزخند مسخره روی لبام بود، بهش گفتم: "راستیتش دیگه حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم؛ از دید من زندگی همش یک خوابه، یک خواب شیرین!"

از این به بعدش تو می‌گفتی و من غرق در ناخودآگاه خودم بودم، حرکات و رفتارت رو درک می‌کردم اما هیچی از حرفات رو نمی‌شنیدم؛ تو دلم می‌گفتم: خیلی دیر اومدی دختر، اون موقع که من تو منجلاب داشتم خفه می‌شدم کجا بودی تا دستم رو بگیری؟ الان تا خرخره تو لجن‌زارم و حرفات هیچ تاثیری رو روح و روان من نداره؛ یادت می‌آد اون روزایی که من برات انگیزه بودم و تو سردرگم زندگیت بودی؟ من نجاتت دادم اما تو چی؟ خیلی راحت ولم کردی؛ صدات کردم و شنیدی اما دستت رو دراز نکردی، چون وضعیت خودت الویت زندگیت بود. کاش بودی می‌دیدی اون روزی که قلم به دست گرفتم تا جواب بدم به یک سوال: "یک جمله با سه کلمه بنویسید" و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود: "او هم رفت..."

 

جفت شش

جوابشو بد دادم؛ هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست روزی برسه که نگاهم اینقدر بهش تنفرآمیز بشه. پیغام اول رو اون داد، انتظار چنین سورپرایزی رو نداشتم، البته ای کاش اسمش سورپرایز بود، چون یک دنیا غم نشست رو قلبم، مثل خونه‌ای که هزار سال دست بهش نخورده و پر از گرد و خاکه؛ بهم با لحن خودمونی گفت: "خر! چرا هر چی زنگ می‌زنم جوابمو نمی‌دی؟!"، دو دل بودم جوابشو بدم یا نه؛ تو صدم ثانیه خریت کردم و جوابشو دادم؛ گفتم: "مگه مهمه؟!"، مغرورتر از این حرفا بود، می‌دونست چطور آتیشم بزنه، با خونسردی تمام گفت: "نه!"، منم برام مهم نبود، گفتم: "پس نپرس!"، نمی‌خواست پیشم ضعف نشون بده، یک اوکی گفت و رفت.

هیچ‌وقت برام معنای عشق رو نداشت؛ واقعا دوستش داشتم و دارم؛ وقتی رفت یک لحظه یادم رفت که الان پیشم بود، ولی ناخودآگاه اعصابم خیلی به هم ریخته بود، توی اون فراموشی هی از خودم می‌پرسیدم: "چرا آخه اینقدر عصبیم؟"، هر چی فکر می‌کردم جوابی پیدا نمی‌کردم! آخه آدم الکی که اینقدر عصبی نمی‌شه! یک‌دفعه یادم اومد اون الان پیشم بود، دوباره دنیا روی سرم آوار شد. یک عمر منت بودنشو کشیدم، گفتم هیچی ازت نمی‌خوام، هر کاری هم می‌کنم واسه پیشرفت توئه، فقط باش، همین؛ اما خودخواه‌تر از این حرفا بود. دیگه منم می‌خوام مثل خودش باشم؛ یک سنگدل؛ نمی‌دونم بتونم از پسش بر بیام یا نه، اما سعی خودمو می‌کنم، دیگه نوبتی هم باشه نوبت منه.

پوکر فیس

آدم مدعی به نظر می‌اومد؛ می‌گفت من خیلی تو زندگیم سختی کشیدم. نگاش که می‌کردم انگار سرخ‌آب سفیدآب ندیده بود. نور خورشید که بهش می‌خورد منعکس می‌شد تو چشام. حرفاش رو به مسخره گرفتم، گفتم: "آخه بشر، تو چه می‌فهمی سختی چیه آخه! اون جایی که من خدمت کردم، تو می‌کردی، الان چهار بار مامان شده بودی!" قیافش یک‌دفعه پیچید تو هم؛ با یک حالت جدی که مثلا حساب کار بیاد دستم برگشت گفت: "برو پدرتو مسخره کن! مجبور نیستی حرفامو باور کنی؛ مجبورم نیستم واسه اثبات حرفام چیزی رو به تو ثابت کنم!" ناخودآگاه یک پوزخندی نشست کنار لبم؛ لجم می‌گرفت اینطوری باهام کل‌کل می‌کرد؛ بهش گفتم: "پسره خوب، منی که مخالف سرسخت همجنس‌گراییم تو رو می‌بینم اصلا یک جوری می‌شم؛ از سختی و مشکلات حرف نزن که خدا بچه خوشگلایی مثل تو رو آفریده تا فقط عشق و حال زندگی رو کنن!"

نتونست طاقت بیاره، پاشد و رفت! وقتی داشت می‌رفت چشمم به لباسای مارک تنش بود؛ کمه کم یک تومنی می‌ارزید؛ می‌گفت عموم اینا رو از دوبی برام فرستاده؛ یک لحظه خنده از روی صورتم محو شد و یاد سختی‌های خودم افتادم؛ اما دروغ چرا، بهش حق می‌دادم که بناله از زندگیش، دیگه هر کسی یک ظرفیتی داره و مشکلات هر کسی واسه خودش خیلی بزرگه. دلم یکم براش سوخت، نباس اینطوری می‌ذاشت و می‌رفت؛ درسته خیلی ادعاش می‌شد ولی الحق‌والانصاف پسر گلی بود. کاش می‌شد یکم کمتر آدما رو قضاوت کرد؛ ای کاش!