فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

ذهول

چند روزی است که دیگر همانندِ گذشته نای نوشتن نیست؛ تنها، بی‌انگیزه، گوشه‌ای از اُتاق می‌نشینم و به‌ هیچ حرفی به آن‌سوی اُتاق خیره می‌شوم، تنها همانندِ کالبدی بی‌حرکت، بدون هیچ حرکتی، زانوهایم را درونِ سینه‌ام جمع می‌کنم و در آغوش می‌گیرم، چانه‌ام را به زانوهایم تکیه می‌دهم و تماما غرق در خیرگی می‌شوم که حتی نور خورشید هم نتواند پلک از پلک‌هایم بردارد، که حتی بوی رزهای باغچه‌ی کوچکمان هم نتواند ذهن بیمارم را به بازی بگیرد، یا آن صندلیِ گهواره‌ای، آن میزِ کوچکِ دونفره، یا حتی تصورِ رنگِ رُخسارت درونِ آینه‌ی جیوه‌ای! خانه پُر شده است از مقواهای بی‌مصرفِ فست‌فود! حساب بانکی‌ام هر روز بیشتر از قبل رو به اُفول می‌رود و مَن هنوز نمی‌دانم چه مقدار پس‌انداز برای این ماهم درونِ حسابم دارم، تنها گوشیِ تلفنِ سیمی را برمی‌دارم، شماره را چشم بسته می‌گیرم و به محض شنیدنِ صدای پشتِ تلفن، بعد از گذشتن از بوقِ آزاد، سفارشِ غذایم را می‌دهم؛ گاهی نمی‌گویم چه می‌خواهم، تنها صدای آشنا و واژه‌ی کلیشه‌ایِ همیشگی، برایم کفایت می‌کند که چند دقیقه بعد غذایم پُشت درب چوبی اتاق آماده باشد! گرم و تازه! و گاها چرب و خوشمزه! این زندگیِ جدید من است؛ غارنشینی به سَبکِ مُدرنیته! قرن‌ها بعد شاید من را روایت خواهند کرد که مَردی وجود داشته است که کُل زندگی‌اش را تنها در یک نقطه زندگی کرده است! یک نقطه از اُتاق، تماما بی‌حرکت! با موهای ژولیده و لباس‌های بوگندو‌اش، یا دستان کثیفی که هر بار بعد غذا آنها را میک می‌زند تا همیشه تمیز باقی بمانند! چه مُضحکانه! مگر می‌شود تمام عُمر، بی‌حرکت یک‌جا نشست و هیچ‌کاری نکرد؟ مگر می‌شود؟! گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ام آتش گرفت و من هیچ‌کاری نکرده‌ام! گاهی می‌شود! گاهی می‌شود سوختنِ زندگی‌ات را به چشم ببینی و هیچ‌کاری نکنی، نه آن‌که نتوانی، نمی‌خواهی که کاری کنی، زیرا که با این فِلاکت خو گرفته‌ای! زندگی‌ِ به‌سامان به خُلق و خوی روزانه‌ات جور در نمی‌آید، گاهی عمدا کاری می‌کنی که کسی نباشد، زیرا که یادگرفته‌ای تنها که باشی از پسِ خودت و زندگیِ سَگی‌ات بهتر برمی‌آیی؛ تنها که باشی گاهی می‌توانی با این تنهایی خو بگیری، البته تنها گاهی، و ناجوان‌مَردانه این گاهی هیچ‌زمان برایم مُیسر نمی‌شود... هیچ‌وقت و یا هیچ‌زمان[پوزخندی می‌زند]؛ تنهاییِ دل‌انگیز و زجرآور!

خد

دُرست در راستای پنجره‌ی چوبی‌ِ اتاقمان، چند فوت آن‌ورتر، مغازه‌ی گُل‌فروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونه‌هایی کم‌وبیش کک‌ومَک و لبخندِ زیبایی که دندان‌های سفیدِ چیدمان‌شده‌اش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبح‌گاهی درب مغازه را باز می‌کند و گل‌های رنگارنگش را به نشانه‌ی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه می‌چیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم می‌کند. از لهجه‌ی غلیظِ اُتریشی‌اش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گل‌هایم احساس کرده‌ام؛ آخر درون آن کوچه‌ی خلوت که گاهی کسی از آن عبور می‌کند چه نگاه غریبی به جز نگاه او می‌تواند آن‌قدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را می‌گیرم جوری نگاهش را از من می‌دزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بوده‌ام که او را بی‌مهابا دزدکی نشانه رفته‌ام. حال این‌ها به کنار...

به تازگی دُچارِ یک حسِ غریبی شده‌ام، یک بیماریِ نادر؛ درون قابِ هرکس که نگاه می‌کنم انعکاسِ رخسارِ تو را برایم دربردارد؛ به آن دخترکِ گُل‌فروش، به آن پیرزنی که هر روز از کنارِ درب خانه‌امان رد می‌شود، به آن کودکی که گاهی به درونِ پارک نزدیک خانه‌مان می‌رود و گاها با توپش بازی می‌کند، حتی به قُمری‌هایی که به تازگی نزدیک پنجره‌ی اتاقمان جاخوش کرده‌اند. دروغ چرا؟ می‌ترسم... می‌ترسم از آن روزی که جلوی آینه‌ی قَدی بیاستم، شانه چوبیت را به دست بگیرم و به موهایم بکشم، رژ و سرمه‌ی چشم‌هایت را به صورتم بزنم، لباس‌هایت را به تن کنم، و همانندت بر روی صندلی گهواره‌ای بنشینم و فراموش کنم، دُخترک گل‌فروشی بوده است، پیرزنی وجود داشته است و یا طفل خردسالی در این نزدیکی بازی می‌کرده است. حتی می‌ترسم از آن روزی که من تبدیل به تویی شوم و فراموش کنم، دیگر مَنی بوده است، دیگر رُزهایی وجود داشته است و دیگر قلبم از نبودنت نگیرد و دیگر هرگز، دلم برایت تنگ نشود.

دونفره

باید به گُل‌هایم آب بدهم؛ غذا بر روی گاز است؛ میزِ گردی که خواسته بودی با دو عدد صندلیِ چوبی در کنارش، گوشه‌ی اتاق حاضر و آماده کِز کرده است؛ آنقدری کوچک هست که تنها من و تو کنار آن حاضر باشیم، بدون آن‌که مزاحمی کنارمان جاخوش کرده باشد. باید گُلی میانِ میز برایت برپا می‌کردم، اما هر چقدر با درونیاتم کلنجار رفته‌ام نتوانستم شاخه‌ گُلی که قلبا می‌خواستی از درونِ باغچه‌ی کنارِ پنجره برایت بچینم؛ مگر خودت نبودی که می‌گفتی: "گُل‌ها فقط درونِ خاکشان زیبا هستند؟"، بجایش برایت این رومیزی‌ِ زیبای گُُل‌گُُلی را گرفته‌ام، ببین که چقدر گُل‌های دُرشتِ زیبایی دارد، حتی لقمه‌های غذا را برایمان دلچسب‌تر می‌کند. دو عدد کاسه‌ی سوپ‌خوری بر روی میز، و سوپ قارچی که قولش را به تو داده بودم؛ این غذا را از تو یاد گرفته‌ام اما نمی‌دانم که چرا سوپ‌های مرا بیشتر از سوپ‌های خودت دوست می‌داشتی، می‌گفتی طعم سوپ‌های تو خاص‌تر است، انگار چیزی در آن است که هیچ‌وقت در طعم و مز‌ه‌ی سوپ‌هایم احساس نمی‌کنم، چیزی شبیه به عشق! آن‌وقت لبخندی از روی شیطنت می‌زدی و می‌گفتی: "ناقلا عاشق که هستی که این‌گونه سَنگ‌ِتمام می‌گذاری؟"، هیچ نمی‌گفتم، تنها یک لبخند برایت کافی بود تا از درونِ نگاهم جوابِ سوالت را پیدا کنی. 
بر سَرِ میز‌ می‌نشینیم، برایت اندکی سوپ می‌ریزم، همانطور برای خودم، سوپم را تا نصفه بالا می‌کشم، جای ظرف خودم را با ظرفت عوض می‌کنم، جوری که انگار حواسمان نیست، سرگرم خوردنِ سوپت می‌شوم، سر بالا می‌آوردم و می‌بینم نصفِ سوپت را خورده‌ای، لبخندی از روی رضایت می‌زنم، معلوم می‌شود که طعمش را دوست داشتی، دوست دارم برایت بیشتر بریزم اما می‌دانم که اهل تعارف نیستی، سوپت را تا انتها می‌خورم و دوباره جای ظرف‌ها را با هم عوض می‌کنم؛ درگیر خوردنِ سوپم می‌شوم، سر بالا می‌آورم و می‌بینم سوپت را تا انتها خورده‌ای، سوپم را نیمه کاره رها می‌کنم و بلند می‌گویم: "ناهار با من بود، ظرف‌ها هم امروز با من است، تو فقط شاهانه بنشین و استراحت کن"؛ ظرف‌ها را جَلدی جمع می‌کنم و کنارِ ظرفشویی مشغول به شستن می‌شوم؛ ساعت از یک گذشته است؛ صندلی گهواره‌ای آرام زیر نسیم خنکِ بهاری تکان می‌خورد؛ به گُل‌هایم هنوز آب ندادم؛ بُغض می‌کنم، جای خالیت هنوز هم احساس می‌شود...

خارهای آبی

رُزهایت را کنارِ رُزهایم کاشته‌ام، همان رُزهایی که روزِ آخر از من نپذیرفتی؛ من هنوز هم آن رُزها را با خودم به همراه دارم؛ گفته بودی که دیگر این رُزها را دوست نداری، به من گفتی که گل‌های دیگری را دوست می‌داری؛ اسمشان چه بود؟ دستی اشاره می‌کند صَدوهِجده را بگیر! اما من صدای پُر از عشوه‌ی زنِ پُشت تلفن را دوست ندارم، صدایش مرا یادِ جوراب‌های بوگندوی همسایه می‌اندازد، با آن دمپایی‌های نچسبش! اصلا مگر صَدوهِجده از دلِ این و آن نیز خبر دارد؟ اصلا بهانه تویی که از تو بپرسم، که صدایی از تو بشنوم، و بشنوم و ببالم به تنالیته‌ای که مرا تا سَر حدِ مرگ به وَجد می‌آورد. آخر مگر می‌شود کسی گل‌های رُز را دوست نداشته باشد؟ مگر می‌شود؟ جدیدا رُزهایم کمتر می‌خندند، احساس می‌کنم که به رُزهایت حسودی می‌کنند، حقیقت آن است که من توجه بیشتری به آنها دارم، کاش رُزهایم دل داشتند تا می‌فهمیدند رسمِ دلتنگی چیست. احساس می‌کنم گل‌ها بهانه‌اند، عطرِ گل‌ها را آدم‌هایشان مشخص می‌کنند، شاید این من بوده‌ام که دیگر عطری نداشته‌ام، شاید نیز... نمی‌دانم؛ کاش رزهایم در دستانِ کسِ دیگری بود، شاید آن موقع این رُزها درونِ باغچه‌ی کوچکِ اتاقت جاخوش کرده بودند، الحق که آنجا خنده‌هایشان دلنشین‌تر بود، این‌گونه حتی رزهای قرمزِ من هم می‌خندیدند. چاره‌ی کار چیست؟ چرا این جنگ تمامی ندارد؟ کاش می‌شد صلحی میانِ رُزهایم برقرار کنم.

مُدرنیته

دستگیره‌ی دَر چَرخید، لولاها به صدا آمد، و صدای ردپای کسی، محیط خانه را از سکوت ابدی پاک کرد. سایه‌ای از حرکت ایستاد، چشم‌ها کنجکاوانه به حرکت درآمد و ذهن شروع به تراوشِ خاطراتی کرد که در زمان‌های دور، نقش بسته بودند. پاها بار دیگر به حرکت درآمد، دست‌ها جانی دوباره گرفت و به سمت دستگیره‌ی فلزیِ پنجره‌ی چوبیِ اُتاقک پیش رفت، زوری چربید و هوای تازه خودش را درونِ اُتاقک هُل داد و رنگ تازه‌ای به این محیط نم گرفته داد؛ حالا باز هم می‌شود بارِ دیگر نفس کشید. باید خودم را به خاطرِ گذشته ببخشم؟ باید ببخشم؟ اصلا گذشته چه معنایی می‌دهد؟ گاهی به این فکر می‌کنم که چرا باید جایی میانِ قفسه‌ی سینه‌ام به خاطرِ یک مُشت خاطرات نَم بگیرد؟ گاهی نفس کشیدنم بوی نمِ خاطراتی را می‌دهد که سال‌ها بدون هیچ حرفی همین میان خاک خورده است، بوی یک مُشت غم یا شاید نیز یک مُشت حسرت، حسرتِ گذشته‌های دور، دورهایی که هرگز برگشتی برایشان تعریف نشده است. خودم را میانِ صندلیِ گهواره‌ای جای می‌دهم، بالا می‌رود و پایین می‌آید، و باز هم... باید گُلی بکارم، خاکِ کنارِ پنجره نیاز به تقویت دارد، باید از همین خاک شروع کنم، چند شاخه گُلِ رُزِ قرمز، به رنگ سفیدِ پنجره‌ها می‌آید، به این فکر می‌کنم که چرا قبلا این‌کار را نکرده بودم! خیلی وقت است که احساس می‌کنم تیکه‌ای از وجودم را در این اُتاقک جا گذاشته‌ام، از همان آغاز هم می‌دانستم آن تیکه‌ی گُم شده‌ی پازل چیست، اما آگاهانه چشم‌هایم را به روی حقیقت بستم، شاید هم ناآگاهانه بود، شاید هم اُمید به چیزِ بهتری بسته بودم، آن هم از طرف کسی که همیشه اِدعایش بود هیچ اِعتقادی به اُمید ندارد. تختِ فلزی قِژقِژ می‌کند، ملحفه‌ها نیاز به شستشو دارند، کُلی گرد و غبار اینجا نشسته است که باید گرفته شود، زمان از دستم دَر رفته است، مگر چند وقت است که این خانه دستی به سَر و رویش نرسیده است؟ ساعت هم که طبقِ مَعمول خواب است! هنوز هم دلم میانِ خاکِ کنارِ پنجره جا مانده است؛ آن هدف باید اولین قدمِ زندگیم باشد؛ رنگ که به رُخِ این خانه نباشد، خاکستریِ محض می‌شود! بس است برای این خانه که هر روز هر روز رنگِ تیره به خورده‌اش رفته است؛ باید چاره‌ای اندیشید، باید فصلِ جدیدی را از نو آغاز کرد؛ این‌بار به سَبکی جدید.

مطر

این داستانِ غم‌انگیز زندگیِ من نیست، این دقیقا نقطه‌ی عطفیست که حقیقتِ درونیِ مرا روایت می‌کند؛ رهگذری تنها با پایی پیاده، همراه با یک بارانیِ بلند بر تن، زیر بارانی سیل‌آسایی تند، بدونِ چتر، با دستانی خالی در جیب، که مسیرِ مشخصی را به سرعت می‌پیماید، بدون آنکه حتی ذره‌ای کنجکاوی کند، درون دنیایی که به اسیری دچار شده است چه انسان‌هایی زندگی می‌کنند. باران به سختی می‌بارد و شلاق‌هایش را پیوسته به حصار شیشه‌ای اتاقکی تاریک می‌کوبد، مردی در سکوتی ابدی، آرام بر روی مبلِ مخملیِ سبز تکیه کرده و همان‌گونه که به صدای ضربه‌های شِلاب‌های شیشه‌ای گوش فرا می‌دهد از گرمای چوبی که ساعت‌ها درون شومینه‌ی سنگی در حال سوختن است لذت می‌برد. گاهی از جایش بلند می‌شود و به سمت حصارهای شیشه‌ای رهسپار می‌شود، دستان گرمش را بلند می‌کند و آرام بر روی پرده‌ی نامرئی پنجره‌ی اتاق می‌گذارد و با بخار کردنش، جان تازه‌ای به این حصار نامرئی می‌بخشد. فاصله را که می‌بیند قلبش همچون سرمای حصار یخ می‌بندد، ناخودآگاه سری می‌چرخاند و به سمت بارانی بلندی که هنوز چکه‌های آب از آن جاری است رهسپار می‌شود، بارانی خیس را به تن می‌کند و دوباره به جاده‌های خیس و دلتنگی متصل می‌شود؛ همانند رودی که به دریایی بزرگ جاری می‌شود و یا همانند پیله‌ای که پروانه شدن را از نو آغاز می‌کند.

گجسته

غروبِ پاییزی هم هوایِ خسته و بارانیِ دلِ غمگینِ من است، آنگاه که کاسه‌ی برگشتن‌ات، زیر بارانِ سیل‌آسای پاییزی، همچون کاسه‌ی صبرِ دلم، هر لحظه لبریز و لبریزتر می‌شد و سوء‌قصدِ رفتن‌ات، درون اتوبوسِ شیشه‌ای، هر لحظه از من و قلبِ نداشته‌ام دور و دورتر. این چه عشقی است که هر لحظه نبودن‌اش را زیر گوش باد فریاد می‌زنم و این چه عذابی است که با هر قدم برداشتن‌اش، روح و جسم و قلب و فکر و خنده‌هایم را با خود به حراج ابدی می‌برد و منِ عریان شده‌ی مفلوکِ زمین خورده را، درون شهرِ بی‌کسی‌هایم رها می‌کند. این چه ماتمی است که دیگری می‌بیند و می‌پندارد که چه آرامش عجیبی درون آن نهفته است، به ناگاه دست بالا می‌برد و بودنش را طلب می‌کند و نمی‌داند، آرامشی که تمام این سال‌ها از من به ناگاه تراوش ‌شده است، آرامش ابدیِ شهرِ سوخته‌یِ قلبِ من است؛ شهرِ نفرین شده‌ا‌ی که هیچ سکنه‌ای حاضر به زندگی کردن در آن نیست؛ حتی برای چند ثانیه!

نسخ

هوای گرمُ، سایه‌ی درختُ، بَعدازظهرِ تکراری؛ سیگار رو لبمُ، سَرَم توی دستام جا خوش کرده بودند؛ اینقدر ترافیک فکری توی سرم ویراژ می‌داد که دلم می‌خواست کل روز رو پاکت به پاکت و ثانیه به ثانیه توی همین هوای گرم و بَعدازظهر سگی جا خوش کنم؛ سنگینی سَرَم بیشتر از سنگینی افکارم روی دستام فشار وارد می‌کرد و هیچ‌چیز نمی‌تونست به جز لول نخ کردن و دود کردنِ تک به تکِ سیگارهای کثیفِ توی پاکت، حال دلم رو بهتر کنه. انگار که با خودم لج کردم؛ انگار که منتظر کسیم تا بیاد و بهم بگه: "اینقدر سیگار نکش" تا با غصب تمام، مشتای پر از نفرتم رو توی دندوناش خورد کنم؛ انگار که با عالم و آدم پدرکشتگی دارم و یک بدبینی پستی رو نسبت به تک تکشون یا همه دارم. دارم می‌میرم از سردرد و حس میگرنی‌های روی تخت بیمارستان رو دارم، حس خط صافه نوار سفید قلبی رو، که هر چی بیشتر جلو می‌ره، بیشتر این دید رو به اطرافیان می‌ده که دیگه امیدی براش نیست. آهای تو که امید داری به زندگیت، هی شوک امیدت رو محکم به سینه‌های من نزن، شاید این حرکت نقطه‌ی روشنی برای زنده کردن دوباره‌ی مرده‌ها باشه، اما اون فکری که توی سرت داری جولان می‌دی شامل حال و روزِ دل من نمی‌شه، چون آدمی که توی گور دنبالش می‌گردی خیلی وقته که از اینجا رفته؛ من همون مر‌ده‌ی متحرکیم که بی نفس و بی امید به زندگیش ادامه می‌ده، مثل مسخ شده‌ای که به جز زل زدن به نقطه‌ای نامعلوم و فدا کردن خودش برای آرمان‌ها و آرزوهاش، کار دیگه‌ای از خودش و دلش ساخته نیست. پس هر چقدرم که بگی نکش، هیچ توفیری به حال و روزِ خرابِ من نداره؛ چون این همون چهارچوب زندگیِ منه؛ یک صندلی خالی، یک بعدازظهری تکراری و پاکت‌های که هر روز بیشتر از قبل، تبدیل به لاشه‌های سوخته‌ می‌شن و هرگز تمومی ندارند.

تواهی

آفتاب، بار دیگر طلوع می‌کند و رُخ دیگری، درون آینه‌ی شیشه‌ای پدیدار می‌گردد. آینه می‌خندد و رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید. آینه این‌بار بلندتر می‌خندد و رخ بی‌توجه به واکنش او، دیگری را درون آینه‌ی شیشه‌ای بیداد می‌کند. آینه به سخن می‌آید، دست به گریبان دیگری می‌برد و با فریاد بیداد می‌کند: "با من بخند، با من حرف بزن؛ این سکوت کذاییت مرا تا سر حد مرگ، دیوانه می‌کند؛ چیزی بگو که صدای خسته‌ات را کم دارم"، رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید، آینه به خشم می‌آید و دیگری را دست به گریبان تکان می‌دهد؛ فریاد می‌کشد: "با من حرف بزن، با من چیزی بگو"، دیگری به خشم می‌آید و انگشتان گره کرده‌اش را درون سینه‌ی بلورینش فرود می‌‌آورد؛ رخ می‌شکند و آینه تیکه و پاره بر زمین می‌ریزد؛ خون می‌چکد و زمین غرق در خون و بی‌آلایشی می‌شود؛ آینه این‌بار می‌گرید و سکوت این‌بار می‌شکند و این‌بار مغز به‌ جای روح و زبان به جای چشم سخن می‌گوید: "کم دارم؛ جای گلوله‌ات را، درون مغز تو خالی‌ام".

جام‌جهانی چشمات

چگونه توصیفت کنم، وقتی برق نگاهت این‌گونه سَخت، هوش از سرِ مَدهوش من بُرده است؛ چگونه به زبان جاری‌ات کنم، وقتی سیاهیِ چشمانت این‌گونه سَخت نفس از جانِ بی‌جانم بُریده است؛ و چگونه کِلکِ دستانم را آغشته کنم، وقتی جوهره‌ی وجودت این‌گونه سَخت تقدیر سفیدبختانه‌ی زندگیم را بسان شب حکاکی کرده است. می‌خواهم جارت بزنم؛ می‌خواهم نَنگ‌آورترین پادشاه زمانه شَوم و صَد هیچ مغلوب رعد و برق نگاهی شَوم که امپراطوری قلبم را به جهنمی سوزناک مبدل کرده است؛ می‌خواهم همانندِ کودکی هشت ساله، دیوانه‌وار دَر پسِ کوچه پَس‌کوچه‌های خیابان بِدَوَم و تِیله‌های گِرد و تیره‌ی چشمانت را در دست، به رخ عالم و آدم و خُدای بی‌همتایم بِکشم، کُفر بگویم و کافر شوم و سجده کنم به مَلکوتی، که به جای سیاهیِ خانه‌اش، تیرگی چشمانت را درون خاطرِ خسته‌ام بیداد کرده است. و این‌گونه سَخت، من مستاصل نگاهی مَستم که ناخودآگاه مرا طعمه‌ی گردابِ عظیمی کرده است؛ گردابی که داوطلبانه غرق در احساس آنم و برای رهایی از آن، دست به هیچ تقلایی دراز نمی‌کنم؛ گردابی که می‌دانم مرا به سوی سقوطی ابدی فراخوان می‌کند، سقوطی که ناعادلانه از مَن، مَنِ دیگری می‌سازد! و چه سقوطی شیرین‌تر از این، وقتی ارمغانش، جام‌جهانی‌ِ چشم‌هایت باشد.

 جهت شرکت در این چالش، با بالاترین احترامات، دعوت می‌کنم از دو دوستِ ارزشمند، حوای‌عزیز (دختری از نسل بهشت) و یاسونِ گرانقدر (پسری از دیار مریخ)