اولین‌بار بود به عنوان مُشتری می‌دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حُضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مَرد خوبی به نظر می‌اومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اون‌قدری که به اندازه‌ی یک پیرمَردِ هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال‌تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه‌ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دِلبَرِمون؛ توی این مدت هم برای رَفعِ خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه‌ی چوبی که خودمون بیش‌تر وقتا برای نِشستن ازش استفاده می‌کردیم. آدم دنیا دیده‌ای به نظر می‌اومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سَر در می‌آرم، وقتی که دید بیش‌تر از خواسته‌هاش از من بر می‌آد یک رضایت خاطرِ خاصی روی صورتش نقش بست.

برگشت گفت: "این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای این‌که برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته‌گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که می‌رن خواستگاری، اول می‌بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ‌وقت نمی‌پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یک نقل قولی از یک شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می‌گه: عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می‌شه"، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می‌دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می‌خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می‌خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: "اعتمادِ الکی"، حرفش بدجوری خُشکم کرد، واقعا راست می‌گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتمادِ الکی بود؛ بهم گفت: "حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده!"، زیاد پیشِ ما نموند، بارش رو که گرفت با یک لبخندِ دلنشین روی لباش ما رو تَرک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مُرور می‌کنم و به خودم می‌گم: "بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره  می‌شن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حَدِ یک تلنگر بود؛ یک تَلَنگُرِ ساده، نه بیش‌تر!"