دستگیره‌ی در که چرخید، با باز شدنش بوی عجیبی به مشامم خورد؛ ناخودآگاه درو به جلو هُل دادم و خودم به سمت عقب رونده شدم؛ بوی کثافت اَمونم رو بریده بود و راه نفسم رو بسته بود و در نتیجه سرفه پشتِ سرفه؛ حالم که جا اومد یک نفس عمیق کشیدم و به سمتِ سیاهی پیش رفتم، دستمو توی تاریکی تاب دادم و کلیدِبرق رو زدم و نورِ ضعیفی کلِ محیطِ زیرزمین رو روشن کرد؛ یک‌مُشت خِرت‌وپِرتِ به‌دَردنَخور با کُلی گردوخاک روش، تنها صحنه‌ی دراماتیکی بود که باهاش مواجه شده بودم؛ پارچه‌ی تمیزی که با خودم آورده بودم رو دور صورتم بستم و شروع کردم به کنار زدن آت‌وآشغالا؛ خوب می‌دونستم بعد این همه‌سال دارم دنبال چی می‌گردم، پس با قدرت بیش‌تری کارمو ادامه دادم؛ بعدِ کلی گشتن بالاخره اون چیزی که می‌خواستم رو پیدا کردم، یک گنجه‌ی خاک‌گرفته‌ی قدیمی که نگاه‌کردن بهش تمام اون خاطراتِ تلخی که سال‌ها قبل گوشه‌ی ذهنم مدفون کرده بودم رو بیش از پیش برام تداعی کرد. به سمتش رفتم، یک دستی به سَر و روش کشیدم و آروم بازش کردم؛ هنوزم همونجا بود، دست نخورده و قدیمی! قدیما وقتی می‌پوشیدمش مادربزرگم بهم می‌گفت مَرده‌گُرگی، اون موقع‌ها واقعا نمی‌خواستم گُرگ باشم ولی زمونه خیلی وقته که عوض شده؛ لباسا رو تنم کردم و یک نگاه به آینه‌ی شکسته‌ای گوشه‌‌ی زیرزمین انداختم، حالا واقعا برای خودم گُرگی شده بودم، گُرگی که دندوناش حتی از اون فاصله هم مشخص بود.

ساعت از نیمه‌های شب هم گذشته بود، سریع با اون وضعیت پریدم تو کوچه و دویدم به سمت بالاترین نقطه‌ی شهر، با سرعت هر چه تمام می‌دوییدم انگار که این انرژی هیچ‌وقت نمی‌خواد تموم بشه؛ وقتی که رسیدم آروم وایستادم و نفسی تازه کردم و یک نگاهِ عمیق به چراغ‌های خاموش و روشن شهر انداختم و شهرِ زیر پامو کامل رصد کردم؛ به حالت گُرگینه نشستم و شروع کردم به زوزه کشیدن، زوزه پشتِ زوزه؛ از کار مسخره‌ی خودم خندم گرفت؛ رو به مردم شهر کردم و با داد گفتم: آرام بخوابید گُرگ‌های انسان‌نما که من در لباسِ گُرگ، انسانیت را زنده نگه خواهم داشت؛ حالا من یک گُرگم، یک گُرگِ واقعی؛ از امشب، شب رنگِ دیگه‌ای به خودش خواهد گرفت.