و مَن درونِ این سُکوت، صدایی را کم دارم که تیک‌تاکِ ثانیه‌های ازدست‌رفته را به خاطرم می‌آورد. عَجول نباش، دور نشو، کمی با من بنشین؛ بنشین و با من کمی چای بنوش و قدری همانندِ گذشته‌ها با من بخند؛ زندگی درگُذر است و بگذار ثانیه‌هایت خاطراتِ به یاد ماندنی شود تا بعدها روایتِ شب‌های دلتنگیمان را به اَرمغان بیآورد؛ کمی با من بنشین و بگذار چایِ داغ و لب‌دوزِ بی‌بی، قدری رنگِ سَردی به خود بگیرد و یادمان برود دلتنگی و دلبستگی‌های شب‌های بیمارمان چه دَرد مُضحک و احمقانه‌ای را با خود به همراه دارد. آسمان رو به زوال است و دلتنگی‌هایش را با خود به همراه دارد؛ این را از فرو ریختنِ برگِ زَردی فهمیدم که پاییز را با خود به خاطرم می‌آورد. هر روز آسمان جای دل‌های تنگمان می‌گرید و کمی آن طرف‌تر شهری را با خود به منجلاب می‌برد؛ هر روز می‌میرم و می‌سوزم و می‌گریم تا شاید قلب خداوند را کمی به درد بیآورد. بگذار تا آسمان بگرید و بگذار قلب‌هایمان به یَغما برود، بگذار تا این دل بی‌تو بمیرد و بگذار فغان، دلتنگی‌مان را به آسمان ببرد. 

هرگز از من چون کمان بر دستِ کس زوری نرفت

این کشاکش در رگِ جانم چه کار افتاده است؟