همیشه اِدعام می‌شد توی این قضیه که هیچ‌کسی توی قلم به گردِ پای منم نمی‌رسه چون همیشه معتقد بودم به این اصل که من برای نوشتن هیچ حد و مرزی ندارم و دوری می‌کنم از هر چی چهارچوبه، و چنگ می‌زنم به چهارچوب بی‌انتهای خودم که مطمئنم فراتر از اَفکار محدود شده‌ی همه‌ی آدماست؛ خیلی‌ها سعی می‌کردن با زیر سوال بُردنم من رو از ریل نویسندگی خارج کنن اما وقتی می‌دیدن حریفشون چغرتر از این حرفاست بدون زمین خوردن از میدون فرار می‌کردن، چون هر کسی که چشید فهمید زمین زدن‌های فابر، با آدمای دیگه زمین تا آسمون توفیره!
می‌خوای بجنگی بیا وسط، چرا فکر می‌کنی مَن از جنگیدن می‌ترسم؟ اگر می‌بینی انگیزه‌ای ندارم از ترس نیست، باور کنی یا نه خسته شدم از بس گفتم و هیچ‌کس هیچ‌وقت نفهمید! من همون گُرگِ بارون دیده‌ی پیرم که گوشه‌ی گود نشسته و بیش‌تر از هر چیز نسبت به گذشته نیاز به آرامش داره ولی اگر ببینم خدایی نکرده کسی قراره برام شاخ و شونه بکشه خواهید دید که چطور بدن بی‌جانشو وسط شهر جلوی چشمه همه‌، وارونه آویزون می‌کنم!