منم و یک عُمر هجوم کلمات توی سرم، هر چی پشتِ دستمون رو داغ کردیم که ننویسیم، نشد، دستمون پوست پوست شد اما شور و اشتیاقمون برای نوشتن بیشتر؛ گه گاهی به خودم می‌گم مگه می‌شه ماهی رو از آب جدا کرد، مگه می‌شه مادر و از بچش جدا کرد، مگه می‌شه گل رو از خاکش جدا کرد، مگه می‌شه میوه رو از باغش جدا کرد، اما وقتی منطقی‌تر نگاه می‌کنم می‌بینم زندگی جواب همه این سوالاتو داده، همش شدنیه! بعد از خودم می‌پرسم پس چرا نمی‌شه قلم و از نویسندش جدا کرد، مسخره است اگر بگم حتی خدا هم جوابی برای این سوال نداره، وقتی بنده از خداش جدا شده، خدایی که آفریده، پس چرا نویسندش نتونه، اما نمی‌شه، چون نویسنده با قلمش خلق می‌کنه، خالق قدر مخلوقشو می‌دونه، اما مخلوق تن به زمینه‌ی سفید می‌ده و بی اعتنا مسیرِ تُهیشو پیش می‌بره! درک کن که من به تو معنا دادم متن، مثل خدایی که به هستی معنا داد؛ هنوزم نمی‌خوای از خرِ شیطون پایین بیای؟