تَق‌تَق‌تَق؛ دادگاه رَسمی است؛ نام‌بُرده به علتِ دلبریِ زیاد، محکوم می‌شود به حبسِ اَبد توی آغوشِ دلبرانه‌ی یار. هی تو، تویی که زندگیم رو رنگ دادی، جات همیشه همین‌جاست، پشتِ میله‌های فلزیِ قفسه‌ی سینه‌ام، توی بهترین جایِ قلبم، بهش عادت کُن که این‌جا اََمن‌ترین نقطه‌ی دنیاست، اَسیرش که بشی دیگه هیچ راهِ فراری نیست؛ انتخاب با خودته، همیشه بوده و هست اما دو راه بیش‌تر جلوی پات نمی‌ذارم، یا دوستم داشته باش یا تَحملم کُن! بهتره دوستم داشته باشی چون حتی اگر ازم مُتنفرم باشی با همه‌ی وجودم عاشقتم، عاشقتم که توی این زندون جات دادم، چون خودتم خوب می‌دونی که یا مالِ منی یا مالِ هیچ‌کس! بذار رُک بهت بگم که حسادتِ مَردانم نمی‌ذاره که مالِ کسِ دیگه‌ای غیر از مَن باشی، چون بهت حسِ مالکیت دارم! همیشه بهت گفتم بازم‌ می‌گم: مالِ مَن هستی ولی نه مالی که بذارمت بالای طاقچه تا خاکشو سال‌به‌سال بگیرم، نه، از اون مال‌هایی هستی که بوی زندگی می‌ده و همیشه جات همین‌جاست؛ می‌شنوی؟ دقیقا همین‌جا، توی قلبم! می‌شنوی که چطور با شنیدنِ صدات این‌طور به تکاپو می‌اُفته، آره، درست فهمیدی، من همون کبوترِ جَلدیم که حتی فرسنگ‌ها اونورترم ولم کنی بازم راهِ خونشو بلده، بازم بالای سَرت سَر دَرمی‌آره! پس بازم می‌گم: یا دوستم باش یا تحملم کُن! باور کنی یا نه این‌جا آخرِ دنیاست؛ آخرش...