جوابشو بد دادم؛ هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست روزی برسه که نگاهم اینقدر بهش تنفرآمیز بشه. پیغام اول رو اون داد، انتظار چنین سورپرایزی رو نداشتم، البته ای کاش اسمش سورپرایز بود، چون یک دنیا غم نشست رو قلبم، مثل خونه‌ای که هزار سال دست بهش نخورده و پر از گرد و خاکه؛ بهم با لحن خودمونی گفت: "خر! چرا هر چی زنگ می‌زنم جوابمو نمی‌دی؟!"، دو دل بودم جوابشو بدم یا نه؛ تو صدم ثانیه خریت کردم و جوابشو دادم؛ گفتم: "مگه مهمه؟!"، مغرورتر از این حرفا بود، می‌دونست چطور آتیشم بزنه، با خونسردی تمام گفت: "نه!"، منم برام مهم نبود، گفتم: "پس نپرس!"، نمی‌خواست پیشم ضعف نشون بده، یک اوکی گفت و رفت.

هیچ‌وقت برام معنای عشق رو نداشت؛ واقعا دوستش داشتم و دارم؛ وقتی رفت یک لحظه یادم رفت که الان پیشم بود، ولی ناخودآگاه اعصابم خیلی به هم ریخته بود، توی اون فراموشی هی از خودم می‌پرسیدم: "چرا آخه اینقدر عصبیم؟"، هر چی فکر می‌کردم جوابی پیدا نمی‌کردم! آخه آدم الکی که اینقدر عصبی نمی‌شه! یک‌دفعه یادم اومد اون الان پیشم بود، دوباره دنیا روی سرم آوار شد. یک عمر منت بودنشو کشیدم، گفتم هیچی ازت نمی‌خوام، هر کاری هم می‌کنم واسه پیشرفت توئه، فقط باش، همین؛ اما خودخواه‌تر از این حرفا بود. دیگه منم می‌خوام مثل خودش باشم؛ یک سنگدل؛ نمی‌دونم بتونم از پسش بر بیام یا نه، اما سعی خودمو می‌کنم، دیگه نوبتی هم باشه نوبت منه.