دچارِ یک مَستی غریب بودم، مستی و مستانگی بدون اَلکل، مثل وقتایی که گیجی، بدون آنکه بدانی چرا؛ نمی‌شناختمش، جلوتر رفتم و گفتم: "هی تو؟" شنید و با تعجب برگشت؛ گفتم: "تو، تو شبیه خاطراتم هستی"، با تعجب پرسید: "کدام خاطرات؟!"، گفتم خاطراتی که رفت ولی هنوز هم در بطنِ وجودم حضور دارند؛ تبسمی کرد و گفت: "خب؟" گفتم: "اجازه می‌دهی قدری به تو نگاه کنم؟"، اخمی کرد و گفت: "اما من عجله دارم"، گفتم: "تو که همین حالا هم زمان را از دست داده‌ای، چه فرقی می‌کند پنج‌دقیقه دیرتر برسی یا بیشتر، تو در هر صورت سرزنش خواهی شد". از سادگیِ حرف‌هایم ناگهان به خنده آمد اما هنوز هم من با نگاهِ جدی به او نگاه می‌کردم، وقتی حالش جا آمد با لرزشِ صدایی که هنوز هم نشانه‌ی همان هیجانِ پس از خنده بود گفت: "با این تجدیدِ خاطرات می‌خواهی به چه برسی؟" گفتم: "به خاطرات خاک‌خورده‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم هضمش کنم"؛ تبسمی کرد و هیچ نگفت و من یک دلِ سیر نگاهش کردم؛ رو به او کردم و گفتم: "کار من تمام است، برای ادای لطفت، تو نیز یک دلِ سیر به من نگاه کن"، با تعجب پرسید: "چرا من؟!"، گفتم: "به خاطر آنکه من هم حالا یکی از خاطرات تو هستم، خاطره‌ای که روزی برای دیگری روایتش خواهی کرد، ساده از کنار آن نگذر که خاطرات به هیچ عنوان ساده از کنار کسی نمی‌گذرند"، تبسمی کرد و نگاه سردش را به من انداخت، اما بی‌آنکه چیزی بگوید برگشت و رفت؛ ایستاده بودم و مانندِ گذشته خاطراتم را نظاره می‌کردم، خاطره‌ای که چیز عجیبی را در وجود خسته‌ام جار می‌زد، چیزی که زیر گوشم آرام نجوا می‌کرد: "من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."