فصلِ زَرد و هوایِ سَرد و زوالِ طُلوعِ پاییزی؛ خسته‌تر و داغون‌تر از همیشه یک‌گوشه نشستم و غرق در دنیایِ خیالاتم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم؛ خلوت‌کردن توی این فصل مثل گوش‌دادنِ ناعادلانه به صدایِ گوش‌خراشِ کلاغ‌هاست که انگاری هیچ‌جوره نمی‌خوان گورشون رو از این حوالی گُم کنن، اون لحظه‌ست که دلم می‌خواد اسلحه به دست بگیرم و وحشیانه همشون رو به درک واصل کنم و در نهایت خلطِ گلومو بدرقه‌ی راهشون کنم اما امکانات که نیست چه فایده، پس بیخیال‌تر از همیشه؛ هندزفری مدام توی گوشمه و نگاه‌کردن به این فصل برام مثل گوش‌دادن به غمگین‌ترین موزیکِ زندگیمه؛ غمگینه ولی دوستش دارم و هیچ‌جوره نمی‌خوام بیخیالش بشم، انگار که این موزیک، عضوی لاینفک از وجودِ زندگیمه.

دلم می‌خواست رفتارِ آدما هم مثلِ تغییرات فصلی آروم و بی‌دردسر باشه، تغییراتی که می‌دیدی و حسشون می‌کردی ولی این‌قدر آزرده‌خاطرت نمی‌کرد که مجبور باشی واسه سال بعد نگرانش باشی؛ درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخرِ خَط می‌رسن به خودشون این حق رو می‌دن که هر چیزی به ذهنشون رسید نثارت کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که در طول زمان بودنِ باهات از تمام رفتارهای بدت چشم‌پوشی کردن و حالا که به آخر رسیدن همه‌ی اون حرف‌های ناگفته رو مثل یک‌سطلِ‌آبِ‌یَخ روی سَرت خالی می‌کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخر خط می‌رسن می‌خوان با همه‌ی وجودشون زیرِ پا لِهت کنن، این‌قدر لِه که مطمئن بشن هیچ‌جوره نمی‌تونی از جات بُلندشی و هیچ‌جوره نمی‌خوان مثل قدیما سَرپا بمونی. 

بهش گفتم: "بودنت توی زندگیم نعمته، همین که هستی نشونه‌ی لُطفته و بس، و این تو هستی که همه‌جوره داری تحملم می‌کنی، ولی نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنی الان که می‌دونی نمی‌تونی کنارم دووم بیاری باید نقشِ آدمای بدو توی این داستان بازی کنی، نمی‌فهمم الان که وقت رفتنت رسیده باس حتما از خودت کینه توی دلم بذاری و سعی نمی‌کنی به همون رفتارِ خوبی که اَزت توی ذهنم دارم توی وجودم جاودانه شی"، نمی‌فهمم و نفهمیدم و شاید هیچ‌وقت نخواهم فهمید چرا، اما دلم می‌خواد اگر از این به بعد جدایی برای هَرکسی اتفاق افتاد، با همون سادگیِ همیشگیتون از کنارِ این موضوع رد شین، جدایی خودش به اندازه‌ی کافی دردناک هست، دیگه با رفتارتون ناخواسته به این زَخم نَمک نپاشین، شاید این‌طوری بهتر بتونید با خوابِ شَبتون کنار بیاین...