اون‌یکی خطاب به بَغلیش [در حالی که داشت قوطیِ نوشابه رو توی دستش له می‌کرد]: می‌دونی مَرد، من از آدم‌های قانونمند خیلی بدم می‌آد، اونا از هر چیزی سَر درمی‌آرن، می‌دونن توی اون کتابِ کوفتی چی نوشته، حتی بَند به بَندشم برات از بَرن! این‌قدر تو کارشون جدی و گوشت‌تَلخن که حتی نمی‌شه با یک بُشکه عَسلم قورتشون داد؛ اوه مَرد! یکم تو صورتِ من نگاه کن؛ نمی‌شه سَر به سَرشون گذاشت، نمی‌شه تلافیِ کارهایی که باهات کردن رو سَرشون در آورد، یا حتی جیبشون رو زد! واسه هر کلمه‌ای، یک بندی دارن، کافیه لب‌تر کنی تا یکی از اون تَبصرهای کوفتی رو بزنن تو صورتت و لرزه بندازن توی وجودت... می‌دونی مَرد! از این‌که اِحساس کنم آدمِ ضعیفی هستم بیزارم؛ اونا هیچ‌وقت نمی‌تونن اینو بفهمن، چون به غیر از اون قانونِ کوفتی هیچی توی اون مَغزِ پوکشون نیست؛ دلم می‌خواد یَخِه‌شون رو مُحکم بگیرم توی دستم و تُف بندازم توی صورتشون و با همه وجودم داد بزنم: "تو هیچی نیستی عوضی، هیچی..."