بهش گفتم: "سیاست از نظر تو یعنی چی؟ چطور این واژه برات جا افتاده و چه فکری در موردش می‌کنی؟"، یکم مِن‌مِن کرد و تقریبا با شَک جوابمو داد: "فکر می‌کنم سیاست یعنی طرز و یا نحوه‌ی برخورد!". بهش گفتم: سیاست توی دو کلمه خلاصه شده: تظاهر، دروغ؛ فلانی براش اتفاق بدی افتاده و الان توی بیمارستانه و تو تا سَر حَدِ مَرگ ازش متنفری و نمی‌ری عیادتش تا حالی ازش بپرسی، وقتی که از بیمارستان ترخیص شد، برای این‌که چهره‌ی محبوبت پیش طرف خراب نشه، زنگ می‌زنی بهش و شروع می‌کنی به چرب‌زبونی که آره، شرمنده نتونستم بیام، بچم مریض بود و درگیر اون بودم، اما از فلانی همش حالت رو می‌پرسیدم و جویای حالت بودم؛ اینا رو بهش می‌گی و جملات قشنگت رو جلوی روش دیکته می‌کنی، در صورتی که خودتم خوب می‌دونی مثل سگ داری بهش دروغ می‌گی و همه‌ی این‌ها فیلمنامه‌ای بوده که خودت توی این مُدتِ کم کُلنگِش رو زدی و اِکرانش کردی!

وقتی کوچیک‌تر بودم، مادرم همیشه به خاطر شیطنتام بهم تَشّر می‌زد و می‌گفت: "پسر دیگه بزرگ شدی، یکم سیاست داشته باش، جلوی مردم زشته!"، اما واقعا من چه تصوری از سیاست داشتم که بخوام انجامش بدم! بزرگ‌تر که شدم رفتم دنبال جواب و چیزی که عایدم شد این بود: "با شخصیت بودن خیلی بهتر از با سیاست بودنه؛ آدم با شخصیت چیزی واسه پنهون‌کاری و تظاهرکردن نداره، چون خودشه و سعی می‌کنه به همه‌کس و همه‌چیز احترام بذاره، اما در مقابل آدم باسیاست کسیه که واقعا خودش نیست و سعی می‌کنه خودشو جلوی دیگران خوب جلوه بده که یک موقع قیافه‌ی دروغیش پیش مردم خدشه‌دار نشه".

خواهشی که از شما دارم اینه که، به بچه‌هاتون یاد بدید بیش‌تر از این‌که با سیاست باشن، با شخصیت باشن و روی شخصیت و رفتار و کردار و افکارشون کار کنن؛ ما که بچه بودیم هیچ‌کسی نبود به ما بگه چی درسته و چی غلط؛ نمی‌گم بچه‌هاتون رو توی تنگنا قرار بدید، اتفاقا پیشنهادم اینه آزادشون بذارید تا رشد کنن، اما در مقابل بهشون همیشه یادآور باشید که خویشتن‌دار باشن و روی شخصیتشون کار کنن؛ به قول لقمان: "ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان".