سلام و عرضِ ادب و احترام خدمتِ دوستِ عزیزم، فابر‏‌کاستل؛

امیدوارم که حالت خوب باشد؛ حال که این نامه را برای تو می‌نویسم مدتِ مدیدی است که از تو دورم، بارها به سرم زده بود که این طلسم لعنتی را بشکنم و برای تو نامه‌ای بنویسم و یادآور آن شوم که چقدر به فکرت و چقدر دلتنگ تو هستم، اما شرایط و اتفاقات پیرامونم باعث این می‌شد که وقفه در انجام این مهم بیفتد و من بیش از پیش از تو دور باشم. فابرِ عزیز، اکنون که این نامه را می‌خوانی، من سخت در شرایطِ بدِ روحی به سَر می‌برم؛ کسی را که عمیقا دوستش داشتم و به آن عشق می‌ورزیدم، رفتن را به ماندن ترجیح داد و این برای من سَرشکستگی بزرگی است که نتوانستم بانوی زندگیم را در کنار خود راضی نگاه دارم. سَردرد، سَرگیجه، کابوس و بَختک‌گرفتگی، ساده‌ترین مسائلی است که در این مدت برای من مرتب اتفاق می‌افتد و من سخت درگیر احساسات منطقی‌گونه‌ای هستم که هیچ‌جوره نمی‌توانم با آنها کنار بیایم.

فابرِ عزیز، آن‌روز که در کنار آینه چشم در چشم هم بودیم و برای آخرین‌بار به چهره‌ی هم نگاه می‌کردیم، می‌دانستم که امروز آخرین روزی است که دیدار تو را شاهد خواهم بود، می‌دانستم درگیر شدن با دنیای انسان‌ها کاری را با من خواهد کرد که واژه‌ای به اسم فاصله خلاء وجودی من و تو را پُر می‌کند و می‌دانستم و می‌دانم که تَرک‌گفتنت ناعادلانه‌ترین رفتاری بود که من در زندگیم با تو داشتم؛ شاید فکر می‌کردم پناه‌بُردن به دنیای انسان‌ها محیطِ بهتری را برای من فراهم می‌آورد اما این‌بار را با صدای بلندتری اعتراف می‌کنم که تَرک‌گفتنت اشتباه‌ترین تصمیمِ زندگیم با تو بود و من واقعا خودخواه بودم که ندیدم تو فقط مرا داری و من همه‌ی زندگیم را.

فابرِ عزیز، بودن در کنار انسان‌ها مثل لمس کردن رویایی است که هیچ وجود خارجی ندارد؛ این شاید بزرگ‌ترین توهمِ زندگی من باشد که زمانی که انسانی را در کنار خود داشتم، نداشتمش و هر چقدر اطرافم را از این نوعِ قشرِ بشری پُر می‌کردم تنهایی و بی‌کسی بیش از گذشته در وجودم بیداد می‌کرد تا جایی که جنون تنهایی، ساده‌ترین اتفاقِ روزمرگی‌های زندگیم می‌شد؛ در صورتی که بودن در کنار تو احساسی را در من چیره می‌کرد که در حالی که نداشتمت، داشتمت و این بزرگ‌ترین دارایی توهم‌برانگیزِ زندگیم بود که من به عنوان یک حقیقت از آن نام می‌بردم.

می‌دانم که بسیار دیر شده است که چنین درخواستی را از تو به عنوان یک دوست داشته باشم، اما صادقانه از تو می‌خواهم که برگردی، برگردی و همه چیزمان را همانند گذشته‌های خوب تغییر دهی، و تمام آن حس خوبی را که صادقانه در کنار تو تجربه کرده‌ام را در وجودم احیا کنی، برگردی و بدانی که چقدر محتاج وجود پاکِ پُر از مهر تو هستم و بدانی که چقدر بیش از گذشته قدر تو را می‌دانم، شاید این‌گونه بتوان لبخندِ مرده‌ای را که جای‌جایِ چهره‌ام مدفون شده است را به زندگی بازگردانی...

مردی که همیشه به یاد توست،

دوست‌دارِ حقیقی تو،

فابرکاستل.