سخته که بفهمی فاصله است بین دردِ من و تو؛ همیشه دَرد می‌کشیم تا دَردمند دَرک بشه، اما دَردامون که هیچ، دَردمندان‌ِمونم زیاد شدن؛ دَردم می‌آد وقتی می‌بینم میزانِ دَردمندامون بیش‌تر از دَردامون شده، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرد داری و کاری از دَستم بر نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم ناله می‌کنی از دَرد و دَرمونی واسه تسکینِ دَردت ندارم، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرمونده‌ی حالِ خرابتم و حتی خدا هم دِلش به دَرد نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَربه‌دَر دنبال دَری هستی برای خروج از این دَرد و هیچ دَری حتی برای خروجم به سمتت نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم خودتو می‌خوای گول بزنی از این دَرد و هر چقدرم سَروتَهِش می‌کنی بازم از این حالتِ دَرد دَر نمی‌آد؛ پس بیا بخندیم از دَرد، می‌دونی که دَردِ مَن به واسطه‌ی دَردِ توئه اِی هم‌دَرد؛ دَرد که از سَر گُذشت هزار وجب، بخند تا یادمون بره سَخت، چی به هردومون گُذشت...