آخرای پاییزه؛ لمس‌تر از همیشه روی پیاده‌روهای سختِ سنگی قدم برمی‌دارم و به صدای خِش‌خِش لاشه‌های برگ‌های مُرده گوش فرا می‌دم؛ باد سردتر از همیشه لابهلای موهای کوتاه مردانه‌ام جولان می‌ده و من با زیپ بالا کشیده و دستای غلاف کرده توی جیب، بی‌تفاوت‌تر از همیشه، زُل به نقطه‌ی نامعلوم، مسیرِ نامتناهیم رو پیش می‌گیرم. درگیرم با احساساتم و غرقم توی افکار و خیالات خاک‌خورده‌ام و به این فکر می‌کنم که چطور کُلِ زندگیِ سَگیم رو ایستاده، رو به عقب جلو رفتم! در حالی که چنگ انداختم توی تک‌تکِ خاطرات مُرده گذشته و سعی دارم همه‌ی اون روزهای خوب یا بدی که به ناچار یک‌به‌یک و پُشت‌به‌پُشت، پُشتِ سَرِ هم سپری شد رو با همه‌ی توانی که توی وجودم دارم برگردونم.

خسته‌ام؛ خسته‌ام از این‌که هنوز یاد نگرفتم که گذشته‌ها گذشته و باید آینده رو ساخت؛ از این‌که این حاله که هر روز داره تبدیل به گذشته می‌شه و من هنوز در خیالات احمقانه‌ی خودم غرقم و لحظه به لحظه دارم فرصتایی که برام ناشیانه چراغ سبز نشون می‌دن رو به راحتیِ آبِ خوردن از دست می‌دم. 

دارم جولان می‌دم مثل باد روی اَفکارِ خاک خورده‌ام؛ فوت می‌کنم و دستمال می‌کشم و نفس‌های عمیقِ تو دلیم رو حوالشون می‌کنم؛ تو آینه هنوز جوونم اما احساس یک پیرمرده فرتوته چندینُ چندساله رو توی وجودم احساس می‌کنم؛ حتم دارم روزی که ته همه‌ی این ماجراها فرا برسه، من می‌مونم و یک جسم بی‌جان و یک آلبوم خاطرات پُر از عکس‌های تَرک‌خورده‌ی قدیمی که تنها حسی که بهم می‌ده یک لبخندِ کهنه‌ی زیر پوستی کج‌شده روی لبامه که ناشی از همون سکته‌ی خفیف و دستای به عمد نرسیده به قرص‌های ریخته شده روی زمینه که بوی تعفنشو تا سال‌های سال توی اَفکارِ مَردم به یادگار می‌ذاره...