متولد فصلِ بهارم، ولی هیچ‌وقت بهار رو توی زندگیم نداشتم و ندارم؛ تقویم دیواری هم این‌قدر کُنج خونه بیداد کرد که خودشم یادش رفت یک‌سال چهار فصل داره، نه دو فصل! ساعتم عینهو قلبِ تو سینم، این‌قدر زد که تا پایانِ فصل بعد به خواب عمیقی فرو رفت؛ این اُتاقم دیگه چهار کُنجش بیانگر ایست زمانه؛ این‌جا نه زمانی سپری می‌شه و نه ساعتی تیک می‌خوره، تنها بازتابِ نورِ پُشت پنجره است که توی هر ثانیه‌اش رنگ عوض می‌کنه! تنها دلخوشیِ فصل‌های سردم، یک لیوانِ چایِ گرم بدون قند با بو و عطرِ بهار نارنجه که پاییز و فصل‌های از یاد رفته رو به خاطرم می‌آره، فصل‌هایی که با تن‌های خسته جمع می‌شدیم دور هم و چای می‌ریختیم کرور کرور تا بریزه از تنمون هر چی درد و مرضه؛ زمانه هم خیلی نامرد گذشت که آخرم یادمون نداد تلخی یک لیوان چای رو با هیچ‌چیز نمی‌شه شیرینش کرد، همون‌طور که تلخی حقیقت رو با هیچ دروغی نمی‌شه رنگ و لعاب داد.

از وقتی که همه تَرکم کردن فهمیدم این‌جا دیگه جای موندن نیست؛ پس تصمیم گرفتم که برم اما ترسیدم و عقب کشیدم؛ چون فهمیدم اگر به خواست خودم برم، جای بعدیم بدتر از جای فعلیم می‌شه؛ پس تصمیم گرفتم باشم و تنهایی ادامه بدم، اما هر چی بیش‌تر جلو رفتم فهمیدم از هر چیزی که فرار کنی دنبالت می‌آد؛ پس دنبالم اومدن و آدمای جدید سَرِ راهم سبز شدن؛ آدمای جدید، رابطه‌های جدید، مُشکلات جدید، دردسرهای جدید و در نهایت یک شکست جدید توی حادثه‌های تلخ زندگیم؛ پس تصمیم بزرگ‌تری توی زندگیم گرفتم؛ تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و دیگه نبینم، اما در کمال ناباوری هر چی بیش‌تر ندیدم، خیلی چیزا رو دیدم؛ خیلی چیزا رو دیدم و بیش‌تر به پوچی رسیدم...