آدم مدعی به نظر می‌اومد؛ می‌گفت من خیلی تو زندگیم سختی کشیدم. نگاش که می‌کردم انگار سرخ‌آب سفیدآب ندیده بود. نور خورشید که بهش می‌خورد منعکس می‌شد تو چشام. حرفاش رو به مسخره گرفتم، گفتم: "آخه بشر، تو چه می‌فهمی سختی چیه آخه! اون جایی که من خدمت کردم، تو می‌کردی، الان چهار بار مامان شده بودی!" قیافش یک‌دفعه پیچید تو هم؛ با یک حالت جدی که مثلا حساب کار بیاد دستم برگشت گفت: "برو پدرتو مسخره کن! مجبور نیستی حرفامو باور کنی؛ مجبورم نیستم واسه اثبات حرفام چیزی رو به تو ثابت کنم!" ناخودآگاه یک پوزخندی نشست کنار لبم؛ لجم می‌گرفت اینطوری باهام کل‌کل می‌کرد؛ بهش گفتم: "پسره خوب، منی که مخالف سرسخت همجنس‌گراییم تو رو می‌بینم اصلا یک جوری می‌شم؛ از سختی و مشکلات حرف نزن که خدا بچه خوشگلایی مثل تو رو آفریده تا فقط عشق و حال زندگی رو کنن!"

نتونست طاقت بیاره، پاشد و رفت! وقتی داشت می‌رفت چشمم به لباسای مارک تنش بود؛ کمه کم یک تومنی می‌ارزید؛ می‌گفت عموم اینا رو از دوبی برام فرستاده؛ یک لحظه خنده از روی صورتم محو شد و یاد سختی‌های خودم افتادم؛ اما دروغ چرا، بهش حق می‌دادم که بناله از زندگیش، دیگه هر کسی یک ظرفیتی داره و مشکلات هر کسی واسه خودش خیلی بزرگه. دلم یکم براش سوخت، نباس اینطوری می‌ذاشت و می‌رفت؛ درسته خیلی ادعاش می‌شد ولی الحق‌والانصاف پسر گلی بود. کاش می‌شد یکم کمتر آدما رو قضاوت کرد؛ ای کاش!