پسرک با عکسِ کوچکی که در دست داشت به سمتِ پدربزرگِ پیری که همیشه با نشستن در کنارِ شومینه‌ی گرم وقتِ خود را می‌گذراند روانه شد و با صدای نازکش با کنجکاوی تمام پرسید:

- پدربزرگ، این عکس کدام شهر است؟

آقای تایلر لبخندی زد و عکس را از دستِ پسرک گرفت اما بی‌آنکه به آن نگاهی بیندازد بوسه‌ای بر گونه‌ی نوه‌ی کوچکش زد و او را در بغل خود نشاند. پیرمرد عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهِ عمیق و خسته‌اش را به درونِ عکس انداخت؛ ناگهان مو بر اندامِ پیرمرد سیخ شد و تمام خاطرات آن شبِ کذایی که هیچ‌وقت دوست نداشت حتی برای یک لحظه هم که شده آن‌ها را یادآور شود در جلوی چشمانش نمایان شد. او می‌خواست خاطره‌ی تلخش را برای نوه‌ی عزیزش تعریف کند اما نیروی عظیمی او را از سُخن گفتن بازمی‌داشت. پیرمرد با تکان‌های نوه‌ی کوچکش به خودش آمد و بعد از سکوتی بلند، لب به سخن باز کرد:

- اوایل سالِ 1954 بود؛ من برای گذرانِ زندگی‌ام مجبور بودم از خانواده‌ام جدا شوم و خرجِ زندگیم را در بیارم. از آنجایی که پولِ زیادی برای خرج کردن نداشتم به ناچار در شهر تازه ساختی که هیچ سکنه‌ای در آن وجود نداشت ساکن شدم. خانه‌ای مجلل و تمیزی بود و علل وجود همچین خانه‌ای را به حساب شانسم گذاشته بودم و آن را به فال نیک می‌گرفتم. اما این خوشحالی حتی یک شب هم دوام نیاورد. شب سردی بود و باران به شدت می‌بارید. طبق عادت شبانه‌ام شومینه‌ی گرمی را روشن کردم و بر روی صندلی راحتیم نشستم اما بی‌آنکه متوجه‌ی گذر زمان شوم به خواب عمیقی فرو رفتم. بعد از گذران ساعت‌ها از شدتِ تشنگی از خواب بیدار شدم. تاریکی شب کل کوچه را فرا گرفته بود. واقعا برای منی که هیچ کسی اطرافم زندگی نمی‌کرد شب بسیار ترسناک و خوف‌آوری بود. در بین این افکار ناگهان احساس کردم صدایی از داخل اتاق به گوشم رسید. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و از شدت ترس تمام دهانم خشک شده بود. آهسته خودم را به نزدیک اتاقم رساندم و درب نیمه باز اتاقم را به آرامی باز کردم. صحنه‌ای که دیدم تمام افکارم را پاره پاره کرد؛ کودکی با نگاهی ترسناک و چشمانی به رنگ خون با تبسمی بر لب در چشمانم خیره شده بود. دیگر نفهمیدم که چه شد، با همه‌ی توانی که در بدن داشتم به سرعت از آن خانه و شهرش خارج شدم و دیوانه‌وار به سمت نزدیک‌ترین اتوبانِ حاضر دویدم. نمی‌دانم آن کودک چه بود و چه شد اما دیگر پایم را حتی برای یک‌بار هم که شده در آن شهر مرموز و جهنمی نگذاشتم و عجیب تر از آن، چیزی که برایم خیلی جالب است با آنکه سال‌هاست از آن روز می‌گذرد اما هنوز هم آن شهر خالی از هرگونه سکنه است.

# یادگاری از انجمن رهگذران - به قلم سال 1390