[من، پشتِ دَخل، در حالِ انجام حساب و کتاب‌های روزمره] آقا ببخشید، این پوشک‌های مای‌بی‌بی، سایز سه، قیمتش چقدره؟ صدای خیلی مسخره و باحالی داشت، از اونایی که خوراک سوژه گرفتنه؛ سریع برگشتم سمت کامپیوترو شروع کردم به پیدا کردن نام کالا - بعد این همه مدتی که توی فروشگاه دارم کار می‌کنم هنوزم نتونستم قیمتارو یاد بگیرم - بعد کلی گشتن بالاخره پیداش کردم؛ برگشتم سمتش و گفتم: برای شما هفت و هشتصد؛ با یک حالت متعجب گفت: از این مای‌بی‌بی بزرگا رو می‌گما! دوباره برگشتم سمت کامپیوترو با سرعت بیشتری شروع کردم به گشتن، اما هر چی تلاش کردم چیزی پیدا نکردم؛ پیش خودم گفتم خدایا، نکنه اسمش رو ثبت نکرده باشم؛ برای اینکه مطمئن شم ازش خواستم که پوشکی که مَد نظرشه رو برام بیاره که از روی بارکد بتونم سریع براش قیمت رو در بیارم؛ سریع رفت و پوشکو آورد و گذاشت روی میز؛ یک نگاهِ اندرسفیانه‌ای بهش کردم و گفتم: خانوم! اینکه پوشک مِرسیه نه مای‌بی‌بی! با یک حالت شاکی گفت: "حالا هر چی آقا! پوشک پوشکه دیگه، چه فرقی می‌کنه! آقا فقط یکم سریع‌تر، شوهرم بیرون منتظره، بچه بغلشه، الانه که عصبانی شه!"، صدای اعتراضش از پشت قفسه‌ها می‌اومد؛ سرم رو برگردوندم سمت کارگر مغازمون که در حال چیدن وسایل روی قفسه‌ها بود؛ دستامو می‌بردم بالا و جوری که مشتری نبینه می‌زدم توی سرم! می‌گفتم خدایا همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی! اینا دیگه کین میان خرید! خدا به ما صبر بده!