بهش گفتم: انتقاد کردن از دیگران بده، هر چقدر این انتقاد شدیدتر باشه، بدترم می‌شه؛ زمانی که تو از یک نفر کدورتی به دل داری، سعی کن رو در رو حرفاتو بهش بزنی، حتی اگر نمی‌تونی این مهم رو به سرانجام برسونی هیچ‌وقت گِله‌هاتو پُشتِ سر به کسِ دیگه‌ای نگو؛ مطمئن باش اون فردی که داری باهاش درد و دل می‌کنی هم برای خودش مَحرم اسراری داره، و خیلی بد می‌شه اگر آخر این زنجیره به کسی ختم بشه که اون فرد، فرد مورد نظر تو باشه!

انتقاد کردن همیشه با ناراحتی همراهه؛ تقریبا کثیرِ مردم از انتقاد شنیدن بیزارن؛ حالا این‌که از چه چیزی می‌سوزن، این معیار سوختن و ساختن برای هر کسی یک‌جوری تعریف شده است! اگر غیبت طرفت رو بکنی و به گوشش برسه، ناراحت می‌شه، اگر رو در روشم بهش همین حرفا رو بزنی، بازم ناراحت می‌شه! اما تفاوتی که بین این دو مورد وجود داره دقیقا همون چیزی هست که شخصیتت رو می‌سازه.

در نظر بگیر وقتی طرف حرفاتو بشنوه و بعد از کلی ناراحتی، غم و غصه‌هاش فروکش کنه، اون موقع است که منطق جایگزین احساس می‌شه و تو با توجه به معیارت قضاوت می‌شی؛ اگر ببینه که حرفاتو بهش نزدی و غیبتش رو کردی، می‌فهمه که چقدر انسان آبزیرکاه و دورویی هستی، همین باعث می‌شه که اعتمادش نسبت به تو سلب بشه؛ اما اگر ببینه که رو در رو و بی‌واسطه حرفاتو بهش زدی، درسته ازت ناراحت می‌شه اما ته تهش دیگه اون قضاوت‌های بد رو در موردت نمی‌کنه، اتفاقا برعکس، یک‌جور خیلی خاص‌تری بهت اعتماد می‌کنه!