خَط خَط خَط؛ ساده خَط خوردم که ساده خَط می‌زنم؛ ساده خَط خوردم که برای موندنِ کسی سادگی نمی‌کنم؛ ساده خَط خوردم که به سادگی از همه‌چیز و همه‌کس رد می‌شم و پُلی پشت‌ِسَرم نمی‌ذارم؛ ساده خَط خوردم که... وقتی بهم رسید با تیکه بهم گفت: "علیکِ سلام!"، با تموم خستگی که توی وجودم بود، سرم و بلند کردم و گفتم: "همون!" یک نگاه اندرسفیه‌ای بهم کرد و گفت: "مثلا که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی با این کارات؟"، بهش گفتم: "خوشم نمی‌آد؛ نه از سَلامش، نه از خداحافظیش! وقتی به یکی سَلام می‌کنی یعنی یک رابطه‌ای رو شروع کردی؛ مسلما بعد هر شروعی پایانی هست؛ ولی وقتی نه سَلامی هست نه علیکی، یعنی این رابطه نه شروعی داره نه پایانی، پس همیشه شناوره؛ پس هیچ‌وقت دغدغه‌ی اینو نداری که یک‌روزی قراره به همه‌چی پایان بدی! می‌دونی، از خیلی چیزا متنفرم؛ از این‌که نقطه سَرِخَط شم، از این‌که مجبور شم دوباره از نو بسازم، از این‌که بی‌خود و بی‌جهت بازیچه شم، بازیچه‌ی دستِ سَرنوشت که اونم می‌دونم آخر سَر، قراره سَرمو بکنه زیرِ آب! وقتی به این استدلال برسی که آدما همشون رهگذرن، دیگه نه شروعی برات معنا پیدا می‌کنه، نه پایانی؛ اجازه می‌دی همه‌چیز همون‌جوری ادامه پیدا کنه که هست؛ منم دیگه هیچ‌چیزی واسم مهم نیست؛ این‌که به خاطرِ سَلام نکردنم بِهم پُشت کنی یا نه، یا هر چیزِ دیگه‌ای؛ ساده بگم؛ ساده بشنو؛ خَطَم بِزَنی، خَطِت می‌زنم؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی..."