دنیا بوی نااَمنی می‌دهد؛ هر روز انسانی به خاطرِ عقب‌ماندگیِ بعضی‌های دیگر، در گوشه‌ای از این دنیای فانی جان می‌دهد و دست و پا می‌زند و کمی آنطرف‌تر ذهن و روح و جسمِ شَخص دیگری را با خود به دنیایی از پَلیدی می‌برد. هر روز بیش‌تر از قبل سایه‌ی سنگینِ بی‌عدالتی در گوشه‌ای از زندگیِ آدمی سیطره می‌افکند و کمی آنطرف‌تر جسمی به خاطرِ منفی سخن‌گُفتن، طناب‌ِدار و چوبِ‌فَلک را به بدترین شکلِ مُمکن مَزه‌مَزه می‌کند. هر روز در بساطِ مِی نوشی و عَرق‌خوریِ دیگری، به سلامتیِ خیلی‌ها گفته می‌شود و در سلامتی و غم و اندوه، دیگری جامِ سلامت را چشم‌بسته بالا می‌کشد. هر روز چشم‌های بیمارمان چشم از روزِ دیگری باز می‌کند و چشمِ بازکردن به امیدِ دنیای دیگری، قلب‌هایمان را لبریز می‌کند. و من سایه‌ی سَرد و سنگینی هستم که هر روز همانندِ بختک در ذهن و روح و جانِ بیمارت جان می‌گیرد و آنگاست که قُرص‌های مُسکن، بی‌محابا درونِ دست‌های بی‌جانت موج می‌زند و چراغِ سبزِ خاموشی را درونِ وجودت بیداد می‌کند. و من در عجب از این هجومِ غم‌انگیزِ احساسم که چگونه درماندگی را درون ذهنِ بیمارم ریشه می‌اََفکند و من، درمانده از حالِ خرابم، این‌گونه کلماتِ بی‌پایه و اَساس را درونِ گوشِ خسته‌ات جار می‌زنم. آنگاست که سُهرابِ وجودم با تلنگرِ دیگری از خواب بیدار می‌شود و دوباره سُخن‌گفتن را این‌گونه آغاز می‌کند: دستانِ سَردم را چه کسی خواهد شُست، چشمانِ خیسم را چه کسی خواهد دید، وقتی میانِ مَن‌وتو فاصله‌ای هَست غَریب...