بی‌محابا، با نهایتِ سُرعت، جاده‌ها رو به وحشیانه‌ترین شِکل مُمکن می‌دَرم؛ صدایِ موتور عجیب دیواره‌های ماشین رو به لرزه درمی‌آره و دستام با نهایتِ ترس، دست از روی فرمون سَرنوشت برنمی‌داره؛ جاده‌ها خالصانه اِلتماس می‌کنن و مَردم بُهت‌زده به فردایی نامعلوم، دور شدنم رو به مَسخره‌ترین شکلِ مُمکن نظاره می‌کنن؛ اما این منم که زُل‌زده به یک نُقطه، پامو تا آخرین حَدِ تَوانم رویِ پِدال گاز فشار می‌دم و فکرِ ترمزکردن رو به هیچ‌عُنوان تویِ مُخیلم جا نمی‌دم!
می‌خوام دستامو از روی فرمون بَردارم، می‌خوام چشمام رو با آرامشِ تمام ببندم و فرمونِ لَعنتی رو به دستِ کثیفِ سَرنوشت بدم، می‌خوام چشمام رو ببندم و گوش به موزیکِ گوش‌خَراشی بدم که وجودم رو تا سَر حدِ مَرگ آروم می‌کنه! آره، این مَنم که چشمام رو می‌بندم و واژه‌ها رو وارونه می‌بَلعم، این منم که یک گوشه می‌شینم و نابودیِ زندگیم رو نظاره می‌کنم، این منم که از درون می‌سوزم و سیگارم رو با آتیشِ فَندکم روشن می‌کنم؛ بذار مَردم بُهت‌زده شن، اصلا بذار که بشن؛ برای اونا چه فرقی می‌کنه چه کسی پُشتِ فرمونه وقتی توی تمام روزنامه‌های شَهر، بُزرگ با تیتر دُرشت می‌نویسند: "یک فورد‌ مُوستانگ‌باسِ چهارصدوبیست‌ونه مِشکی‌رنگ، شَهر را به لرزه دَرآورد!"