دورانِ دبیرستان بود؛ با یکی از رُفقای قدیمی توی یکی از دبیرستان‌های سطحِ پایینِ شهر ثبت‌نام کردیم و با این‌که اوضاع بچه‌های اونجا زیاد جالب نبود اما همین‌که کنار هم بودیم و خوش می‌گذروندیم خدا رو شکر می‌کردیم.

اون سال درگیر یک ناظمِ خیلی تُند اَخلاقی شده بودیم که با این‌که بیرون از مدرسه آدم خیلی بااَخلاق و آبرومندی بود ولی برعکس داخل مدرسه همه رو به صلابه می‌کشید و کلا رَحم و مُروتی به کسی نداشت! از اون آدمای عشقِ بلندگو بود که یک میکروفون بی‌سیم همیشه توی دستش می‌گرفتُ صدایِ گوش خراشش رو از پُشتِ تریبون رو سر ما آوار می‌کرد.

یکی از مُشخصه‌های خیلی بارزی که شاملش می‌شد و از چشم هیچ‌کسی پِنهون نبود پاهای بدون جوراب داخلِ کفشش بود که از اون برای ما سوژه‌ای می‌ساخت که ناخودآگاه کل روزمون رو می‌ساخت! انگاری این تُندیِ زیادی این حق رو به ما می‌داد که دور از چشمش توی اون نقطه‌ی کور بشینیم و هِرهِر به ریشِ نداشتش بخندیم!

زنگ آخر بود که یکی از اُستادا به علتِ نامعلوم نتونست سَرِ کِلاس دَرس حاضر بشه؛ داشتیم توی حیاط وول می‌خوردیم که یکی از بچه‌ها پیام آورد که می‌تونید برید خونه‌هاتون؛ بارُ بندیل رو جمع کردیم که بریم که یک‌دفعه شیطنتم گُل کرد! رو کردم به بچه و گفتم: "می‌خوام برم پیش ناظم و بهش بگم چرا شما هیچ‌وقت جوراب نمی‌پوشید!"؛ منتظر عکس‌العمل بچه‌ها نشدم و رفتم سَمتش و به خودم که اومدم دیدم چند تا از بچه‌ها با فاصله دنبالم اومدن تا شاهد این واقعه باشن! سوژه آماده بود اما...

وقتی بهش رسیدم دیدم با یکی از پدرِ بچه‌ها در حال خوش‌و‌بِش کردن و اصلا از اون قیافه عبوس و نفرت‌انگیز هیچ خبری نیست؛ راستشو بخوایین خواستم بهش بگم اما وقتی مَرده رو کنارش دیدم یک لحظه از بُردنِ آبروی کسی ترسیدم! پُشت سَرمو که نگاه کردم دیدم هنوزم همون بچه‌ها حضور دارن و مثل گُرگ مُنتظرِ سوژه جدیدن تا مثلِ بُمب توی کل مدرسه بترکوننش؛ رو کردم سمتشُ بهش گفتم: "اجازه هست بریم خونه‌هامون؟"، بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم با خوشرویی جوابمُ داد و همه ما رو با احترام راهیِ خونه‌هامون کرد.

سال‌ها از اون روز گذشت... ما به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو بفروشیمُ توی یک محله جدید ساکن بشیم. الآن سال‌هاست که به صورت تصادفی همدیگرو می‌بینیم و کُلی با هم خوش‌و‌بِش می‌کنیم اما این بار نه به اِسم ناظمِ مَدرسه بلکه به اِسم هَمسایه‌ بغلی که حالا اِسم هم محله‌ای رو به دوش می‌کشه!

با این‌که هیچ‌وقت اون حرف رو بهش نزدم اما هر بار که می‌بینمش عجیب از خودم خجالت می‌کشم که چطور می‌تونستم با آبروی یک فرد بازی کنم. زمونه خیلی عجیبه؛ احساس می‌کنم برای هر کسی یک نقشه‌هایی داره؛ خوبه که حتی حواسمون به فرداهامونم باشه؛ خدا رو چه دیدین شاید برای شما هم نقشه‌هایی داشته باشه...