پشت‌ِبوم و هوایِ آروم و ارتفاعِ دونفره؛ لبه‌ی پرتگاه نشسته بودیم و پاهامونو توی خلاء مرگ و زندگی تاب می‌دادیم. تقریبا بیست‌مِتری ارتفاعش می‌شد اما عمیقا اینو مطمئن بودم که تنها راهیه که می‌شه درِ دنیای بَعدی رو باز کرد. نیم‌نگاهی بهش کردم و گفتم: ترسناکه نه؟ زیر چشمی یک نگاهی به پایین انداخت و گفت: آره، خیلی بلنده! یک لبخندی زدم و بهش گفتم: می‌دونستی خدا هم یک‌بار توی زندگیش ترسید؟ خندید؛ خدا؟! کِی؟! گفتم: روزی که بَندَش خطا کرد و از خونش بیرون؛ گفت: خب؟ چه ربطی داشت؟ بهش گفتم: وقتی خدا بندشو از بهشت بیرون کرد، به شیطان گفت: هر کسی که راه تورو بره، می‌ندازمش جهنم! اونجا بود که یک سوال ذهنِ خلق رو درگیر کرد: چرا خداوند برزخ رو ساخت؟ باور کنی یا نه، من به این اصل باور دارم که خدا از ترس این‌که بَندَشو از دست نده جهنم رو ساخت؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ کبریت می‌ترسونه؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ فلفل می‌ترسونه؛ یا مثل هر وقتِ دیگه‌ای که مادرا از ترس به عنوان یک ابزار برای بازداشتن بچه‌هاشون استفاده می‌کنن؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم اینو درک کنم که چطور یک مادر می‌تونه دَستی‌دَستی بچشو بندازه توی آتیش؛ بچه‌ای که از گوشت و پوست و خونه خودشه؛ بچه‌ای که عاشقانه دوستش داره و می‌پرستتش؛ از شکم خودش می‌زنه تا بچش گرسنه نخوابه؛ از خواب خودش می‌زنه تا اون راحت بخوابه؛ چطور این مادر می‌تونه؟ چطور خدا می‌تونه این‌کارو با بَندَش بکنه؟ بنده‌ای که حتی روحشم از جنسِ خودشه، خیلی فراتر از همه اون چیزی که مادر باعثشه. 

می‌دونی، بزرگ‌ترین عذاب برای هر انسانی، آتیش جهنم نیست، بلکه نادیده گرفته شدنه؛ اون‌روزی که همه ما به این حقیقت برسیم که خداوند حقیقتِ مَحضه، اون‌روزی که همه با گناهانمون جلوش حاضر بشیم و از سنگینیِ کاری که کردیم شرمگین باشیم، خدا نمی‌گیرتت و نمی‌ندازتت توی جهنم، بلکه بهت پُشت می‌کنه، باهات قَهر می‌کنه، نادیدت می‌گیره، اون‌روز می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای رگتو بزنی؟ می‌خوای خودتو دار بزنی؟ می‌خوای خودتو از بلندی بندازی پایین؟ نه، دیگه هیچ مَرگی در کار نیست، تا دنیا دنیاست، تا زندگی زندگیه، این روحته که تا اَبد در عذابه. اگر فرض بگیریم زندگی یک خواب و مرگ بیداری باشه، همیشه جوری زندگی کن که هر وقت از خواب بیدار شدی، بتونی خوابتو برای دیگران تعریف کنی؛ خوابی که نشه روایتش کرد، خواب نیست؛ کابوسه، کابوس.