به هر فِلاکتی بود بالاخره رسیدیم اون بالا؛ عَرَق بود که فقط از پیشونیمون سرازیر می‌شد؛ جای واقعا بِکری بود؛ نسیمِ خیلی خُنکی می‌وزید و به خودت که می‌اُومدی شهر بود که فقط زیرِ پاهات جولان می‌داد؛ یکم که نفسش جا اُومد برگشت بهم گفت: خُب، اینم بالاترین نقطه‌ی شَهر، دقیقا همون‌جایی که قولشو داده بودم؛ یک نگاه دوباره‌ای به شهر کردم و گفتم: عجب جای سقوطیه! چشمام به شهر بود ولی احساس کردم میخ شده بهم، سَرمو که برگردوندم دیدم زُل زده تو چشام؛ همون نگاه، همون لبخند؛ پرسید: چرا سقوط؟ گفتم: این یک اَصله، هر وقت به بالاترین نقطه‌ی زندگیت برسی قدم بعدیت سقوطه! پرسید: دوست داشتی الآن اون پایین باشی؟ لبخند سَردی زدم و گفتم: اما من هنوزم اون پایینم؛ نگاهی بهش کردم و گفتم: به نظرت تغییر نکردم؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: چرا، چاق‌تر شدی! گفتم: اره خب، زندگی عجیب ساخته! گفت: ساختی یا سوختی؟ خندم گرفت با حرفش؛ گفتم: چه فرقی می‌کنه، بسوزی هم باس بسازی! دست کردم تو جیبم و دو نخ سیگار در آوردمُ گرفتم سَمتش؛ گفتم: انتخاب کن! یک نگاهی بهم کرد و گفت: این دو تا که هر دوش یک مارکه! بهش گفتم: دقیقا، گاهی وقتا چاره‌ای جز این نداری! زندگی با آدم روراسته، تو چی؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: نمی‌دونم... راستی، می‌آی جیغ بِکشیم؟! لبخندی زدم گفتم: جیغ؟! هووم، بریم...