بهم گفت تعریفت از تنهایی چیه؟ تعریفم؟ یک مکث بلندی کردم و گفتم بیخیال؛ سه پیچ شد روم، گفت نخیرم باس بگی، هر چی خواستم بپیچونمش راه نداد و بالاخره... بهش گفتم: تنهایی یعنی خوابیدنای تا لنگِ ظهر؛ یعنی از کار افتادنِ باتریِ ساعت؛ یعنی خاموش شدنِ گوشیِ همراه؛ یعنی فراموش کردنِ روزهای خاص؛ یعنی پشت کردن به آینه؛ رد شدن بی‌دغدغه از خیابون؛ یعنی بستنِ اکانت‌های مجازی؛ یعنی مثل جغد زندگانی کردن، شب تا صبح بیدار موندنا و صبح تا شب خوابیدنا؛ یعنی پیاده‌روی‌های شبانه؛ یعنی ریش‌های بلند و نامرتب؛ یعنی منزوی شدن؛ یعنی به پوچی رسیدن؛ یعنی سَرکشیدن‌های افسردگی؛ یعنی بی‌انتظار بودن؛ بی‌هدف راه رفتن؛ بی‌دلیل اشک ریختن؛ بی‌دلیل خندیدن! بازم بگم؟ لبخندی از سَرِ دَرد زد و گفت... گفت... گفت بیخیال!