فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#تنهایی نوشت» ثبت شده است

هیولا

مستور می‌گفت: "نوشتنِ نامه برای یک دوستِ دور؛ خیلی دور، آن‌قدر دور که حتی وجود خارجی هم نداشته باشد!" و حالا که بیشتر دقت ‌می‌کنم آن‌قدر از زندگی‌ام دور افتاده‌ای که دیگر مطمئن نباشم، تو یک انسان بودی یا یک... سالیانِ درازی از آن سال‌ها گذشته‌ است، بی‌شک دیگر من آن پسرکِ کوچکِ خوش‌بین، که افکارش آن‌قدر خام بود که هر از گاهی به آن گوشزد می‌کردی "کمی بزرگ شو" نیستم، حالا دیگر بزرگ شده‌ام و خوب می‌فهمم تخم نفرت چیست، خوب می‌دانم دنیای سیاهی که گه گاهی از زندگیِ خاکستریت برایم به تصویر می‌کشیدی چه شکلی‌ست و خوب می‌دانم و می‌فهمم طعم دروغی که هر روز و هر ثانیه در گلویم می‌ریختی چه طعمی‌ست؛ آن روز که رفتی رنگ زندگی برایم تیره و تار شد و طعم دروغ‌هایت گلویم را عجیب سوزاند، رفتنت خیلی چیزها را تغییر داد، حتی منِ ساده‌ی خوش‌بین را هم بزرگ کرد، از آن روز به بعد دیگر همه‌چیز همان‌جوری بود که تو به تصویر می‌کشیدی، همان‌قدر سیاه و گاه‌بی‌گاه خاکستری؛ آن حرف‌ها از درون بزرگم کرد اما هرگز این مهم را از زندگی‌ام پاک نکرد که تو اولین کسی بودی که تخم نفرت را درونِ سینه‌ام کاشتی؛ حال که درختِ تنومندی شده‌ام چرا به زندگی‌ام بازنگشتی؟

آن‌قدر در این سال‌های نبودت، اشک ریخته‌ام که اگر بهشتی انتظارم را بکشد، زمین‌های کشتارزارم را آبیاری کنم و یا اگر جهنمی در انتظارم باشد، تا ابد گلویم را سیرآب نگاه دارم! حال نمی‌دانم آن‌روز که دوباره به زندگی‌ام رنگ می‌دهی چگونه با تو رفتار خواهم کرد، تنها می‌دانم که اگر روزی چنین مهمی اتفاق بیفتد، تنها کنارت می‌نشینم و سرم را بر روی پاهایت می‌گذارم و همان‌جا به خواب ابدی فرو می‌روم، زیرا دیگر گنجایش این را ندارم که چشم باز کنم و ببینم دیگر نیستی، شاید مرگ بهترین اتفاقی باشد که می‌تواند در آن لحظه برایم اتفاق بیفتد، زیرا می‌ترسم از آن روزی که بمیرم و تو در کنارم نباشی، و یا می‌ترسم از آن روزی که چشم‌هایم دوخته به جایی باشد که تو در آن‌جا نباشی.

این هم یک نامه از هزار نامه‌ای‌ست که می‌دانم هرگز به دستت نمی‌رسد، اما اگر روزی به دستت رسید برگرد، حتی شده چند ثانیه قبل از مرگم برگرد، قول خواهم داد اگر تناسخی انتظارم را بکشد، در دنیای دیگر هرگز دستت را رها نکنم، برگرد و دستانِ سردم را بگیر، نیمه‌جانی که جلوی چشمانت پر پر می‌زند با گرفتن دستانت جان دوباره خواهد گرفت، حتی اگر بارها جان به جان‌آفرین تسلیم کرده باشد. برگرد و خالصانه در آغوشم بگیر، بگذار درونِ آغوشت غرق شوم و دست‌وپا بزنم، نمی‌خواهم فردا بگویند او از دلتنگیِ رفته‌ای دق کرد و مُرد، بگذار غرق‌شدن در آغوشت، افتخار زندگیم باشد، مانند ناخدایی که با لبخند خاک‌سپاری‌اش می‌کنند و نام یک قهرمان را با لبخند بر روی سنگِ بزرگش حک می‌کنند.

بَرّه

تو فکرت چی می‌گذره به جز دوز و کلک؟ نقشه می‌کشی، مُهره می‌چینی، انگار که زندگی واقعا یک بازیِ شَطرنجه، کیش نکنی مات می‌شی، نه فقط مات، زندگی همینه، کیش و مات! باید فرار کنی از چیزی که گرفتارشی، هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ این‌که به چشم ببینی مرگ توی دو قدمی‌ته، اما بیخیال اون کسی می‌شی که روزی فکر می‌کردی برات باارزش‌ترینه، باید نجاتش بدی، اما رهاش می‌کنی و زندگی خودت رو دو دستی می‌چسبی، چون به خودت همیشه این حق رو می‌دی که تنها تویی که سزاوارِ زندگی کردنی؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ وقتی زیر آوار می‌مونی و دستت رو برای همشون دراز می‌کنی، به سمت اونایی که مدیونِ دستاتن، به چشم می‌بینی که چطور همشون می‌ذارن و می‌رن و در نهایت بی‌رَحمی نادیدت می‌گیرن؛ اون‌ها یک مُشت آدمِ بی‌ارزشن، مگه نه؟ اون گُرگی که امروز دندون تیز کرده واسه کُلِ گلّه، روزی همون چوپانی بود که خودش رو موظف به نگهداری از این گلّه می‌کرد اما، رفتار پَستِ همه‌ی اون گوسفندا به همچین آدمی ثابت کرده که خودت رو برای عالم و آدم حلوا حلوا هم کنی، آخرشم دستت رو گاز می‌گیرن و در اوجِ ندیدن، بیخیالت می‌شن و تو رو زیرِ همون آوار رهات می‌کنن! همون دستا، همون آدما، حتی باارزش‌ترینشون. گریه کن؛ هر چقدر دوست داری اشک بریز و گریه کن؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟

ذهول

چند روزی است که دیگر همانندِ گذشته نای نوشتن نیست؛ تنها، بی‌انگیزه، گوشه‌ای از اُتاق می‌نشینم و به‌ هیچ حرفی به آن‌سوی اُتاق خیره می‌شوم، تنها همانندِ کالبدی بی‌حرکت، بدون هیچ حرکتی، زانوهایم را درونِ سینه‌ام جمع می‌کنم و در آغوش می‌گیرم، چانه‌ام را به زانوهایم تکیه می‌دهم و تماما غرق در خیرگی می‌شوم که حتی نور خورشید هم نتواند پلک از پلک‌هایم بردارد، که حتی بوی رزهای باغچه‌ی کوچکمان هم نتواند ذهن بیمارم را به بازی بگیرد، یا آن صندلیِ گهواره‌ای، آن میزِ کوچکِ دونفره، یا حتی تصورِ رنگِ رُخسارت درونِ آینه‌ی جیوه‌ای! خانه پُر شده است از مقواهای بی‌مصرفِ فست‌فود! حساب بانکی‌ام هر روز بیشتر از قبل رو به اُفول می‌رود و مَن هنوز نمی‌دانم چه مقدار پس‌انداز برای این ماهم درونِ حسابم دارم، تنها گوشیِ تلفنِ سیمی را برمی‌دارم، شماره را چشم بسته می‌گیرم و به محض شنیدنِ صدای پشتِ تلفن، بعد از گذشتن از بوقِ آزاد، سفارشِ غذایم را می‌دهم؛ گاهی نمی‌گویم چه می‌خواهم، تنها صدای آشنا و واژه‌ی کلیشه‌ایِ همیشگی، برایم کفایت می‌کند که چند دقیقه بعد غذایم پُشت درب چوبی اتاق آماده باشد! گرم و تازه! و گاها چرب و خوشمزه! این زندگیِ جدید من است؛ غارنشینی به سَبکِ مُدرنیته! قرن‌ها بعد شاید من را روایت خواهند کرد که مَردی وجود داشته است که کُل زندگی‌اش را تنها در یک نقطه زندگی کرده است! یک نقطه از اُتاق، تماما بی‌حرکت! با موهای ژولیده و لباس‌های بوگندو‌اش، یا دستان کثیفی که هر بار بعد غذا آنها را میک می‌زند تا همیشه تمیز باقی بمانند! چه مُضحکانه! مگر می‌شود تمام عُمر، بی‌حرکت یک‌جا نشست و هیچ‌کاری نکرد؟ مگر می‌شود؟! گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ام آتش گرفت و من هیچ‌کاری نکرده‌ام! گاهی می‌شود! گاهی می‌شود سوختنِ زندگی‌ات را به چشم ببینی و هیچ‌کاری نکنی، نه آن‌که نتوانی، نمی‌خواهی که کاری کنی، زیرا که با این فِلاکت خو گرفته‌ای! زندگی‌ِ به‌سامان به خُلق و خوی روزانه‌ات جور در نمی‌آید، گاهی عمدا کاری می‌کنی که کسی نباشد، زیرا که یادگرفته‌ای تنها که باشی از پسِ خودت و زندگیِ سَگی‌ات بهتر برمی‌آیی؛ تنها که باشی گاهی می‌توانی با این تنهایی خو بگیری، البته تنها گاهی، و ناجوان‌مَردانه این گاهی هیچ‌زمان برایم مُیسر نمی‌شود... هیچ‌وقت و یا هیچ‌زمان[پوزخندی می‌زند]؛ تنهاییِ دل‌انگیز و زجرآور!

دونفره

باید به گُل‌هایم آب بدهم؛ غذا بر روی گاز است؛ میزِ گردی که خواسته بودی با دو عدد صندلیِ چوبی در کنارش، گوشه‌ی اتاق حاضر و آماده کِز کرده است؛ آنقدری کوچک هست که تنها من و تو کنار آن حاضر باشیم، بدون آن‌که مزاحمی کنارمان جاخوش کرده باشد. باید گُلی میانِ میز برایت برپا می‌کردم، اما هر چقدر با درونیاتم کلنجار رفته‌ام نتوانستم شاخه‌ گُلی که قلبا می‌خواستی از درونِ باغچه‌ی کنارِ پنجره برایت بچینم؛ مگر خودت نبودی که می‌گفتی: "گُل‌ها فقط درونِ خاکشان زیبا هستند؟"، بجایش برایت این رومیزی‌ِ زیبای گُُل‌گُُلی را گرفته‌ام، ببین که چقدر گُل‌های دُرشتِ زیبایی دارد، حتی لقمه‌های غذا را برایمان دلچسب‌تر می‌کند. دو عدد کاسه‌ی سوپ‌خوری بر روی میز، و سوپ قارچی که قولش را به تو داده بودم؛ این غذا را از تو یاد گرفته‌ام اما نمی‌دانم که چرا سوپ‌های مرا بیشتر از سوپ‌های خودت دوست می‌داشتی، می‌گفتی طعم سوپ‌های تو خاص‌تر است، انگار چیزی در آن است که هیچ‌وقت در طعم و مز‌ه‌ی سوپ‌هایم احساس نمی‌کنم، چیزی شبیه به عشق! آن‌وقت لبخندی از روی شیطنت می‌زدی و می‌گفتی: "ناقلا عاشق که هستی که این‌گونه سَنگ‌ِتمام می‌گذاری؟"، هیچ نمی‌گفتم، تنها یک لبخند برایت کافی بود تا از درونِ نگاهم جوابِ سوالت را پیدا کنی. 
بر سَرِ میز‌ می‌نشینیم، برایت اندکی سوپ می‌ریزم، همانطور برای خودم، سوپم را تا نصفه بالا می‌کشم، جای ظرف خودم را با ظرفت عوض می‌کنم، جوری که انگار حواسمان نیست، سرگرم خوردنِ سوپت می‌شوم، سر بالا می‌آوردم و می‌بینم نصفِ سوپت را خورده‌ای، لبخندی از روی رضایت می‌زنم، معلوم می‌شود که طعمش را دوست داشتی، دوست دارم برایت بیشتر بریزم اما می‌دانم که اهل تعارف نیستی، سوپت را تا انتها می‌خورم و دوباره جای ظرف‌ها را با هم عوض می‌کنم؛ درگیر خوردنِ سوپم می‌شوم، سر بالا می‌آورم و می‌بینم سوپت را تا انتها خورده‌ای، سوپم را نیمه کاره رها می‌کنم و بلند می‌گویم: "ناهار با من بود، ظرف‌ها هم امروز با من است، تو فقط شاهانه بنشین و استراحت کن"؛ ظرف‌ها را جَلدی جمع می‌کنم و کنارِ ظرفشویی مشغول به شستن می‌شوم؛ ساعت از یک گذشته است؛ صندلی گهواره‌ای آرام زیر نسیم خنکِ بهاری تکان می‌خورد؛ به گُل‌هایم هنوز آب ندادم؛ بُغض می‌کنم، جای خالیت هنوز هم احساس می‌شود...

مطر

این داستانِ غم‌انگیز زندگیِ من نیست، این دقیقا نقطه‌ی عطفیست که حقیقتِ درونیِ مرا روایت می‌کند؛ رهگذری تنها با پایی پیاده، همراه با یک بارانیِ بلند بر تن، زیر بارانی سیل‌آسایی تند، بدونِ چتر، با دستانی خالی در جیب، که مسیرِ مشخصی را به سرعت می‌پیماید، بدون آنکه حتی ذره‌ای کنجکاوی کند، درون دنیایی که به اسیری دچار شده است چه انسان‌هایی زندگی می‌کنند. باران به سختی می‌بارد و شلاق‌هایش را پیوسته به حصار شیشه‌ای اتاقکی تاریک می‌کوبد، مردی در سکوتی ابدی، آرام بر روی مبلِ مخملیِ سبز تکیه کرده و همان‌گونه که به صدای ضربه‌های شِلاب‌های شیشه‌ای گوش فرا می‌دهد از گرمای چوبی که ساعت‌ها درون شومینه‌ی سنگی در حال سوختن است لذت می‌برد. گاهی از جایش بلند می‌شود و به سمت حصارهای شیشه‌ای رهسپار می‌شود، دستان گرمش را بلند می‌کند و آرام بر روی پرده‌ی نامرئی پنجره‌ی اتاق می‌گذارد و با بخار کردنش، جان تازه‌ای به این حصار نامرئی می‌بخشد. فاصله را که می‌بیند قلبش همچون سرمای حصار یخ می‌بندد، ناخودآگاه سری می‌چرخاند و به سمت بارانی بلندی که هنوز چکه‌های آب از آن جاری است رهسپار می‌شود، بارانی خیس را به تن می‌کند و دوباره به جاده‌های خیس و دلتنگی متصل می‌شود؛ همانند رودی که به دریایی بزرگ جاری می‌شود و یا همانند پیله‌ای که پروانه شدن را از نو آغاز می‌کند.

گجسته

غروبِ پاییزی هم هوایِ خسته و بارانیِ دلِ غمگینِ من است، آنگاه که کاسه‌ی برگشتن‌ات، زیر بارانِ سیل‌آسای پاییزی، همچون کاسه‌ی صبرِ دلم، هر لحظه لبریز و لبریزتر می‌شد و سوء‌قصدِ رفتن‌ات، درون اتوبوسِ شیشه‌ای، هر لحظه از من و قلبِ نداشته‌ام دور و دورتر. این چه عشقی است که هر لحظه نبودن‌اش را زیر گوش باد فریاد می‌زنم و این چه عذابی است که با هر قدم برداشتن‌اش، روح و جسم و قلب و فکر و خنده‌هایم را با خود به حراج ابدی می‌برد و منِ عریان شده‌ی مفلوکِ زمین خورده را، درون شهرِ بی‌کسی‌هایم رها می‌کند. این چه ماتمی است که دیگری می‌بیند و می‌پندارد که چه آرامش عجیبی درون آن نهفته است، به ناگاه دست بالا می‌برد و بودنش را طلب می‌کند و نمی‌داند، آرامشی که تمام این سال‌ها از من به ناگاه تراوش ‌شده است، آرامش ابدیِ شهرِ سوخته‌یِ قلبِ من است؛ شهرِ نفرین شده‌ا‌ی که هیچ سکنه‌ای حاضر به زندگی کردن در آن نیست؛ حتی برای چند ثانیه!

نسخ

هوای گرمُ، سایه‌ی درختُ، بَعدازظهرِ تکراری؛ سیگار رو لبمُ، سَرَم توی دستام جا خوش کرده بودند؛ اینقدر ترافیک فکری توی سرم ویراژ می‌داد که دلم می‌خواست کل روز رو پاکت به پاکت و ثانیه به ثانیه توی همین هوای گرم و بَعدازظهر سگی جا خوش کنم؛ سنگینی سَرَم بیشتر از سنگینی افکارم روی دستام فشار وارد می‌کرد و هیچ‌چیز نمی‌تونست به جز لول نخ کردن و دود کردنِ تک به تکِ سیگارهای کثیفِ توی پاکت، حال دلم رو بهتر کنه. انگار که با خودم لج کردم؛ انگار که منتظر کسیم تا بیاد و بهم بگه: "اینقدر سیگار نکش" تا با غصب تمام، مشتای پر از نفرتم رو توی دندوناش خورد کنم؛ انگار که با عالم و آدم پدرکشتگی دارم و یک بدبینی پستی رو نسبت به تک تکشون یا همه دارم. دارم می‌میرم از سردرد و حس میگرنی‌های روی تخت بیمارستان رو دارم، حس خط صافه نوار سفید قلبی رو، که هر چی بیشتر جلو می‌ره، بیشتر این دید رو به اطرافیان می‌ده که دیگه امیدی براش نیست. آهای تو که امید داری به زندگیت، هی شوک امیدت رو محکم به سینه‌های من نزن، شاید این حرکت نقطه‌ی روشنی برای زنده کردن دوباره‌ی مرده‌ها باشه، اما اون فکری که توی سرت داری جولان می‌دی شامل حال و روزِ دل من نمی‌شه، چون آدمی که توی گور دنبالش می‌گردی خیلی وقته که از اینجا رفته؛ من همون مر‌ده‌ی متحرکیم که بی نفس و بی امید به زندگیش ادامه می‌ده، مثل مسخ شده‌ای که به جز زل زدن به نقطه‌ای نامعلوم و فدا کردن خودش برای آرمان‌ها و آرزوهاش، کار دیگه‌ای از خودش و دلش ساخته نیست. پس هر چقدرم که بگی نکش، هیچ توفیری به حال و روزِ خرابِ من نداره؛ چون این همون چهارچوب زندگیِ منه؛ یک صندلی خالی، یک بعدازظهری تکراری و پاکت‌های که هر روز بیشتر از قبل، تبدیل به لاشه‌های سوخته‌ می‌شن و هرگز تمومی ندارند.

قمع

بی‌حوصله‌تر از همیشه مَشعلِ در حالِ سوختن را در درونِ دستانش می‌گیرد و پله‌های نمناکِ قدیمی را یک‌به‌یک به سمتِ پایین طی می‌کند. به محیطِ هم سطح که می‌رسد جلوی درب پوسیده‌ی قدیمی می‌ایستد، نفسِ عمیقی می‌کشد و سینه‌اش از رُطوبت نمناکِ زیرزمین پُر می‌شود. دستِ دیگرش را بلند می‌کند و دستگیره‌ی فلزیِ سردِ زنگ‌زده را درون دستانش می‌فشارد و با آخرین رمقی که درون وجودش باقی‌مانده آن را می‌چرخاند. دربِ پوسیده نم‌نمک باز می‌شود و صدایِ گوش‌خراشِ لولاهای فلزی محیطِ تاریکِ زیرزمین را پُر ‌می‌کند. نورِ مَشعل آرام آرام درونِ تاریکی نفوذ می‌کند و در انتهایی‌ترین جایگاه این دخمه، دست از پیش‌روی برمی‌دارد. جلوی دَرب، زیر چهارچوبِ پوسیده می‌ایستد و به آخرین موجودِ باقیمانده درونِ این سیاه‌چاله خیره می‌شود؛ به کسی که آخرِ این اُتاق زانوی بی‌جانش را در آغوش گرفته و به طرز شگرفتی با تاریکی این اُتاق قدیمی خو گرفته است؛ صورتِ ماسیده‌اش مشخص نیست، انگار که آن را بینِ پاهایش حبس کرده است، کمی دقیق‌تر می‌شود و شواهد صحت این اِدعا را تصدیق می‌کند. 

سُکوت طولانی‌تری بین آن دو شکل می‌گیرد و ناگهان صدای ضعیف‌تری سکوتِ هزاران‌ساله را می‌شکند، صدایی که آرام آرام می‌گوید: "حسِ مَقتولی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ گلوله‌ای چند از کُلتِ کمری به قتل رسیده و آخرِ پرتگاهی به فراموشی سپرده شده است؛ حسِ مَفلوکی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ تازیانه‌ای چند از سگکِ کمربندِ پدر به سیاهی کشیده شده و درونِ اُتاقش به حبسِ ابدی محکوم شده است."، سکوت می‌کند، دیگری سکوت را می‌‌شکند: "فابر، نمی‌خواهی تمامش کنی؟"، صدای ضعیف‌تری ادامه می‌دهد: "فقط برو و درب را پُشتِ سَرت ببند و هرگز برنگرد، من سال‌هاست که دیگر مُنتظرِ آمدنِ کسی نیستم"، دیگری لبخندی می‌زند، می‌خواهد چیزی بگوید اما صدای ضعیف‌تر میان کلماتش می‌پرد و می‌گوید: "فقط برو، و هرگز برنگرد...". دیگری خیره می‌شود و نفسِ عمیق‌تری می‌کشد. صدای قژقژِ لولاهای درب به گوش می‌رسد و درب کهنه به آرامی بسته می‌شود، و این‌بار اُتاق هزاران ساله برای آخرین بار، درونِ تاریکی خویش به فراموشی سپرده می‌شود.

هِق

دنیا بوی نااَمنی می‌دهد؛ هر روز انسانی به خاطرِ عقب‌ماندگیِ بعضی‌های دیگر، در گوشه‌ای از این دنیای فانی جان می‌دهد و دست و پا می‌زند و کمی آنطرف‌تر ذهن و روح و جسمِ شَخص دیگری را با خود به دنیایی از پَلیدی می‌برد. هر روز بیش‌تر از قبل سایه‌ی سنگینِ بی‌عدالتی در گوشه‌ای از زندگیِ آدمی سیطره می‌افکند و کمی آنطرف‌تر جسمی به خاطرِ منفی سخن‌گُفتن، طناب‌ِدار و چوبِ‌فَلک را به بدترین شکلِ مُمکن مَزه‌مَزه می‌کند. هر روز در بساطِ مِی نوشی و عَرق‌خوریِ دیگری، به سلامتیِ خیلی‌ها گفته می‌شود و در سلامتی و غم و اندوه، دیگری جامِ سلامت را چشم‌بسته بالا می‌کشد. هر روز چشم‌های بیمارمان چشم از روزِ دیگری باز می‌کند و چشمِ بازکردن به امیدِ دنیای دیگری، قلب‌هایمان را لبریز می‌کند. و من سایه‌ی سَرد و سنگینی هستم که هر روز همانندِ بختک در ذهن و روح و جانِ بیمارت جان می‌گیرد و آنگاست که قُرص‌های مُسکن، بی‌محابا درونِ دست‌های بی‌جانت موج می‌زند و چراغِ سبزِ خاموشی را درونِ وجودت بیداد می‌کند. و من در عجب از این هجومِ غم‌انگیزِ احساسم که چگونه درماندگی را درون ذهنِ بیمارم ریشه می‌اََفکند و من، درمانده از حالِ خرابم، این‌گونه کلماتِ بی‌پایه و اَساس را درونِ گوشِ خسته‌ات جار می‌زنم. آنگاست که سُهرابِ وجودم با تلنگرِ دیگری از خواب بیدار می‌شود و دوباره سُخن‌گفتن را این‌گونه آغاز می‌کند: دستانِ سَردم را چه کسی خواهد شُست، چشمانِ خیسم را چه کسی خواهد دید، وقتی میانِ مَن‌وتو فاصله‌ای هَست غَریب...

سمع

بهش گفتم: همیشه می‌گن حرف زدن و نوشتن آدما رو آروم می‌کنه اما اگه از من بپرسی خیلی مطمئن بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ خیلی‌وقتا پیش اومده توی شبکه‌های مجازی با من ساعت‌ها حرف بزنی و احساس آرامش کنی؛ احساس آرامش ‌کنی و بهم بگی: "فابر، مرسی که هستی"، اما وقتی دقیق‌تر بشی توی حرکاتت، می‌بینی که تو اصلا حرفی به میون نیاوردی، بلکه توی سکوتت و تنهایی‌هات توی صفحه گوشیت خیره شدی و هر چی توی فکرت جولان می‌داد رو برام نوشتی؛ شاید پیش خودت بگی خب برات نوشتم و آروم شدم اما اگه همچنان از من بپرسی بازم بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ چیزی که تو رو توی این زندگی کوفتی آروم می‌کنه، نه حرف زدنه و نه نوشتن، بلکه تنها درک شدنه که باعث می‌شه واسه چند لحظه هم که شده با همه‌ی وجودت احساس آرامش کنی، آرامشی که این قوت قلب و انگیزه رو بهت می‌ده که یکی تو زندگیت هست که با همه‌ی وجودش درکت می‌کنه و می‌فهمتت و حاضر نیستی با هیچ‌چیزی عوضش کنی؛ اون موقع است که تازه همه چیز برات جالب می‌شه و زندگی برات طعم و بوی جدیدی می‌گیره...