فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#طنز نوشت» ثبت شده است

تمسک

- فقط آهنگِ روسی همراه با یک شیشه ودکا
+ اما من که الکُلی نیستم!
- مگه ودکا الکُله؟
+ اگه الکُل نیست پس چیه؟
- نمی‌دونم اما شنیدم خوب داغ می‌کنه
+ خب چایی هم خوب داغ می‌کنه!
- نه خب این یک‌جور دیگه خوب داغ می‌کنه
+ یعنی هر چی داغ بکنه خوبه؟
- بستگی داره که چی باشه
+ دیگه چیا خوب داغ می‌کنه؟
- آغوشِ یار
+ مگه اونم داغ می‌کنه؟
- اگه مُحکم بغلش کنی آره!
+ باید یکی باشه یا نه!
- اگر بخوای باشه حتما هست!
+ اما به نظرم هر چیزی سَردش خوبه!
- مثلِ چی؟
+ مثلِ خوردنِ بستنی تو هوای سَرد!
- حتی اونم با بودنِ یار بیشتر می‌چسبه!
+ پس بستنی‌هامون چی؟
- چی؟
+ آب می‌شه خب!
- چرا باید آب بشه؟!
+ خودت گفتی یار داغه!
- من که نگفتم یار داغه، گفتم آغوشش داغه!
+ مگه می‌شه کنارِ یار بود و تو آغوشش نبود؟
- مگه تجربش کردی؟!
+ نه نکردم اما تصوّرش که کردم
- تصورش با واقعیّت قابلِ قیاس نیست
+ یعنی این‌قدری هست که بیخیالِ بستنی خوردن تو هوای سَرد شد؟!
- حاجی یار رو باید بلعید، بستنی خوردن همش بهانه‌ست!

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

دوزخ

جونم واست بگه که، رفتم پیش این بیدله، موضوع رو یواشکی باهاش در میون گذاشتم(البته با کلی قسم و آیه و این‌ها که یک‌وقت به کسی چیزی نگه و از این‌جور حرفا)، اوایل راضی نمی‌شد، تا این‌که گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، خودمو بهش معرفی کنم، شاید خر شد با ما بیاد زمین، برگشتم از خودم براش گفتم که آره من ارباب مرگ هستم و ابرچوبدستی واسه من بود و این‌ها، تازه یارو شصتش تیر خورد ای، آنتیوس پورال که می‌گفتن تویی؟! آقا ما خیلی چاکریم و آرزوی دیدار شما رو داشتیم و کلا خیلی از ما تعریف کرد، یعنی این‌قدر تعریف کرد که به جای اون، من خر شدم!
آقا سرتو درد نیارم، با این بیدله، رفتیم زیر درختِ سیب، یک چند تا سیب کندیم که توشه‌ی راهمون بشه اونور از گرسنگی نمی‌ریم، یکی یک‌دونه سیبم گرفتیم دستمون که یک گاز ازش بگیریم که سر از زمین در بیاریم؛ آقا ما تا دست به این سیب نزدیم، چنان بهشت آلارم قرمز داد که یک لحظه من اون وسط شُل شدم نمی‌دونستم چیکار کنم، دم این بیدله گرم، بچه فرزی بود، سریع کوله رو پُر سیب کرد، یک‌دونه سیبم داد دستم، آقا نخور کی بخور، عینهو این جنگ‌زده‌های ویتنام، این نگهبانای بهشتم داشتن مثل اسب، تیز و بز می‌اومدن سمت ما، دیگه اصلا نفهمیدیم چطوری خوردیم! آقا این سیبه تموم نشد، یک‌دفعه نمی‌دونم چی شد سر گیجه و این‌ها، چشام سیاهی رفت، دیگه بعدش نفهمیدم چی شد...
چشم باز کردیم، دیدیم ای، من و بیدل افتادیم کنار جاده، یک جاده رو به دریا بود، یک تابلو هم زارچ خورده بود وسطش، روشم بزرگ نوشته بود: به جزیره‌ی بالاک خوش آمدید... آقا، ما مسیر جاده رو گرفتیم تا رسیدیم به این تالار، از اون‌جایی که هافلپاف کلا گروه خیلی خونگرمی بود و این حرفا، شنیده بودم یک مروپی‌گانتی هم توشه که خیلی دلبر و این‌ها، این بیدله رو راضی کردم با هم بریم هافلپاف، اونم که دیگه آب از سرش گذشته بود دیگه مخالفتی نکرد و شدیم هافلپافی... 
کلا در آخر این انشاء رو این‌طوری واستون تموم کنم که، هر وقت جایی خوبی بودین و خوشی زد زیر دلتون، حتما حتما حتما(تاکید می‌کنم) به یکی بسپارید که یک فصل خدا شما رو گوش‌مالی بده تا هیچ‌وقت نقد رو ول نکنید بچسبید به نسیه، شاید یک‌ماهه تمام خونه‌نشین بشید، ولی مطمئن باشید نتیجه‌ای که آخر سر می‌گیرید، خیلی بهتر از اون چیزی خواهد بود که از اون مسیر می‌تونستید بگیرید... ولاغیر!
- یادگاری از انجمن جادوگران، رول چهارم، قسمت آخر - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

برزخ

از اونور...

از اون‌جایی که ما از سیستم چهار چهار دو، بهره می‌بریم، همین سیستم درست توی بهشت واسه ما اتفاق افتاد! یعنی قبلا زمین دلمون رو زده بود، الان به جایی رسیده بودیم که نمی‌دونستیم بهشت رو کجای دلمون جا بدیم! یعنی یک چیز مسخریا! یکی نبود به ما بگه آخه بشر، نونت کم بود آبت کم بود، این دیگه چی بود زد به سرت! از اون طرفم دلمون نمی‌اومد این حوری‌های بهشتی رو رها کنیم، نکه ما چهره‌ی خیلی دلبری بودیم اونور و سینه‌چاک زیاد داشتیم و این حرفا، کلا نگرانشون بودیم که بدون ما می‌خوان چطوری روزگار رو سر کنن، منم دلسوز، اصلا یک وعضی! 

گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، لااقل باهاشون صحبت کنم شاید راضی شدن باهام بیان زمین، لااقل یکیشونم می‌اومد، واسه من یکی بس بود! از قضا یک روز با شهین و مهین و حوری و پوری و اقدس و نسرین و سیمین و پری و دخترای بالا محل و پایین محل، دورهمی نشسته بودیم و این‌ها (البته فکر نکنید ما آدم دختربازی بودیما، نه، کلا سیستم اونور این‌طوریه، حالا برید اونور کنترل دستتون می‌آد)، داستان فرار از بهشت رو پیششون بازگو کردم، دیدم نه گذاشتن نه برداشتن زارت همشون پاشدن رفتن! آقا ما رو می‌گی چنان احساس دماغ سوختگی کردیم اون لحظه که اصلا...! منم که نمی‌تونستم تنهایی از بهشت برم، یعنی اصلا هیجان نداشت! اصلا هیجان و یارش! به خدا که! منم که اصلا تک‌خوری و این‌حرفا تو کتم نمی‌رفت، دیگه بالاجبار دنبال یکی می‌گشتیم که آویزونش بشیم و دیگه...!

یک بیست‌وچهار ساعتی نشستیم فکر کردیم چیکار کنیم چیکار نکنیم و این‌ها، کلا حوری‌موری رو که ازشون قطع امید کرده بودم، کدیموس خاک تو سرم که آخر عمری خودشو دار زده بود، کلا پاش توی جهنم گیر بود، از این‌ورم ایگنوتیوس هم چون به مرگ طبیعی رفته بود و این‌ها کلا تکلیفشم با خودش معلوم نبود، آخرین باری هم که از بچه‌های بالا ازش خبر گرفته بودم، شنیده بودم که می‌گفتن: هنوز مشخص نشده کدوم‌وری و پاش توی برزخ گیره، اون که دیگه اصلا حرفش نبود! تا این‌که یک روزی اسم یک بابایی یادمون اومد که بچه‌ها بهش می‌گفتن "بیدلِ آوازخوان"، یک فردی بود که تقریبا می‌شه گفت هم دوره بودیم، ولی خوب چون من سرم پی حوری و این‌ها گرم بود کلا افتخار آشنایی رو باهاش نداشتم، گفتم لااقل برم مخ اون رو بزنم شاید یارو راضی شد با ما همراه شه...

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ دوم - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

بهشت

نور، صدا، دوربین، اکشن!

هر مُعضلی از یک جایی شروع می‌شه، یعنی کلا بخوام برات فلسفیش کنم هر مُعضلی علاوه بر پایان، یک شروعی هم داره که بخوام برات بازش کنم، توضیح دادنش یک مکافاتی داره که حتی در مخیلات خوانندگان این تالار هم، نمی‌گنجه! مُعضل ما درست از اون جایی شروع شد که یک‌‌روز از خواب پاشدیم دیدیم، ای، خوشی زده زیر دلمون، از خوشی زیاد دیگه رسما نمی‌دونیم باید چیکار کنیم! یعنی واقعاها! کلا دیگه محیط بهشت واسه ما یکی، البته ما یکی که نمی‌شه گفت، واسه من یکی دیگه رسما لوس شده بود، به قول امروزیا کلهم دنبال یک بهانه‌ای می‌گشتیم که یکم هیجان به روزمرگیمون اضافه کنیم، منم که عاشق هیجان و این‌جور چیزا، اصلا یک وعضی! 

یادم می‌آد اون موقع‌ها که روی زمین بودیم و در کل زندگانی می‌کردیم واسه خودمون، هی به آسمون نگاه می‌کردیم، هی بهشت و این‌جور چیزا رو توی ذهنمون تصور می‌کردیم، هی اون گوشه‌موشه‌ها یک سلامی هم به حورالعین‌های بهشتی می‌کردیم، با این‌که هیچ‌وقت ما رو تحویل نمی‌گرفتن ولی ته دلمون قرص بود که بالاخره یک‌روزی می‌آد که بالاخره یکیشون پا می‌ده! البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، با این‌که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یک‌روزی سر از بهشت و این‌جور چیزا دربیارم، ولی نمی‌دونم این آخر عُمری کدوم از خدا بی‌خبری سَر و کلش پیدا شد، واسه خاطر یک تیکه چوب، چنان ما رو کاردی کرد توی خواب که، اصلا نفهمیدیم چطوری مُردیم! به خدا که!

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ اول - به قلم سال 1392

رد داده

[من، پشتِ دَخل، در حالِ انجام حساب و کتاب‌های روزمره] آقا ببخشید، این پوشک‌های مای‌بی‌بی، سایز سه، قیمتش چقدره؟ صدای خیلی مسخره و باحالی داشت، از اونایی که خوراک سوژه گرفتنه؛ سریع برگشتم سمت کامپیوترو شروع کردم به پیدا کردن نام کالا - بعد این همه مدتی که توی فروشگاه دارم کار می‌کنم هنوزم نتونستم قیمتارو یاد بگیرم - بعد کلی گشتن بالاخره پیداش کردم؛ برگشتم سمتش و گفتم: برای شما هفت و هشتصد؛ با یک حالت متعجب گفت: از این مای‌بی‌بی بزرگا رو می‌گما! دوباره برگشتم سمت کامپیوترو با سرعت بیشتری شروع کردم به گشتن، اما هر چی تلاش کردم چیزی پیدا نکردم؛ پیش خودم گفتم خدایا، نکنه اسمش رو ثبت نکرده باشم؛ برای اینکه مطمئن شم ازش خواستم که پوشکی که مَد نظرشه رو برام بیاره که از روی بارکد بتونم سریع براش قیمت رو در بیارم؛ سریع رفت و پوشکو آورد و گذاشت روی میز؛ یک نگاهِ اندرسفیانه‌ای بهش کردم و گفتم: خانوم! اینکه پوشک مِرسیه نه مای‌بی‌بی! با یک حالت شاکی گفت: "حالا هر چی آقا! پوشک پوشکه دیگه، چه فرقی می‌کنه! آقا فقط یکم سریع‌تر، شوهرم بیرون منتظره، بچه بغلشه، الانه که عصبانی شه!"، صدای اعتراضش از پشت قفسه‌ها می‌اومد؛ سرم رو برگردوندم سمت کارگر مغازمون که در حال چیدن وسایل روی قفسه‌ها بود؛ دستامو می‌بردم بالا و جوری که مشتری نبینه می‌زدم توی سرم! می‌گفتم خدایا همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی! اینا دیگه کین میان خرید! خدا به ما صبر بده!

ایستگاه تکراری

 وقتی توی یک روز بارونی دست می‌کنی توی موهاتو و پریشونیتو می‌دی به باد، وقتی دست می‌ندازی و زیپ کاپشنتو می‌بندی و دستاتو می‌ذاری توی جیبتو و چشمای خستتو می‌دوزی به کف خیابون، بدون داغونی؛ بدون خسته‌ای، بدون که دوست داری تنها باشی؛ تنهای تنها، به دور از هر کسی؛ اما وقتی کلیه‌هات درگیر باشه، قضیه خیلی فرق می‌کنه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی از آغوش عشقتم می‌گذری و پناه می‌بری به دست به آب؛ وقتی وارد خونه می‌شی و مادرت برات آغوش باز می‌کنه، بیخیال آغوش مادرت می‌شی و شیرجه می‌زنی توی دست به آب؛ وقتی توی دوی ماراتن، فقط ده متر با خط پایان فاصله داری و نفر اول شدن زیر گوشت فریاد می‌زنه، بیخیال خط پایان می‌شی و هجوم می‌آری سمت دست به آب؛ وقتی خیابون خلوته و شخصیت بزرگی مثل دیوید بکهام تنها دو متر باهات فاصله داره، بیخیال چنین عظمتی می‌شی و جفت پا می‌پری توی دست به آب؛ اونوقت منو بعد از یک ماه دوری از خانواده، در جواب دلت واسه چی تنگ شده: "دلم برای توالت فرنگی خونمون تنگ شده" سوژه می‌کنن و هِرهِر به محاسن نداشته ما می‌خندن؛ حالا من زنده، تو زنده، ببینم وقتی داشتی می‌ریختی توی خودت و با در قفل شده دست به آب طرف شدی، اون موقع بلدی بخندی یا نه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی خدا رو هم منکر می‌شی! لطفا با کسی که کلیه‌هاش درگیره شوخی نکنید، چون هیچ چیز واسه از دست دادن نداره!

 

شب هنگام

ساعت دوازده نیمه شب؛ یک نگا به چپ، یک نگا به راست؛ شیرجه به حالت سینه خیز؛ کشون کشون خودم رو می‌رسونم وَسط هال؛ شناسایی منطقه، وضعیت: همه خوابن! دریافت شد تمام؛ بلند می‌شم و سریع می‌دوم سمت آشپزخونه و از روی اُپن پرش می‌کنم و خودم رو کنار آشپزخونه جای می‌دم؛ یک نفس عمیق؛ بلند می‌شم و جوری که کسی نفهمه در یخچال رو آروم باز می‌کنم، با کله می‌رم تو یخچال و هر چی دم دستم بیاد می‌کنم توی حلقم؛ وقت تنگه و باید سریع ماموریتی که بهم محول شده رو تمومش کنم؛ درگیر احساسات شکمم هستم که یک‌دفعه سنگینی کسی رو پشت سَرم احساس می‌کنم؛ شوک شده با دَهَنی پُر از غذا سَرم رو برمی‌گردونم؛ هیچ راهِ فراری نیست؛ نمی‌دونم کدوم مزدوری من رو فروخت اما...


مادرای عزیز، استدعا دارم یکم شبا زودتر بخوابید تا بچه‌ها فرصت بیشتری برای شَبی‌خون زدن به یخچال پیدا کنند؛ خواهشا لذتِ خالی کردنِ یخچال رو از ما نگیرید، متشکرم!


پازل معکوس

یادش بخیر، چه دورانی بود؛ تابستون که می‌شد نصف بدن ما سوخته بود، البته نه همه جاش، لااقل اون‌جاهایی که تی‌شرت نمی‌پوشوند؛ یک نگاه غریبی بهم کرد و زد زیر خنده! بهش گفتم: نخند مسخره! می‌دونی چقدر تهدیدمون کردن؟ می‌دونی روزی چند مرتبه می‌اومدن در خونمون واسه اعتراض؟ اینقدر که توی اون سال‌ها به شخصیت ما تعارض شد به شخصیت باراک اوباما نشد؛ حتی توی همون سال‌های تاریک هم ما جزوی از کارآفرینان برتر بودیم، به این صورت که توپ می‌فرستادیم خونه‌ی مردم، پاره برمی‌گردوندیم؛ نمی‌دونم حالا تو اسم اینو چی می‌ذاری، اما من اسمشو می‌ذارم شکست عشقی؛ با هزار امید و آرزو می‌رفتیم توپ می‌خریدیم و دولایه‌اش می‌کردیم و در نهایت... ولی خوشم می‌اومد پشتکار داشتیم، از رو نمی‌رفتیم، توپی که پاره می‌شد و برمی‌گشت، می‌شد لایه برای توپ سالم بعدی! محکم‌تر و سنگین‌تر و قوی‌تر از قبل، جهت پایین آوردن شیشه‌ی مردم! با یک حالت دلسوزانه‌ای گفت: "آخیی، حتما مریض بودن خو"؛ مریض؟ نمی‌دونم! البته چه بسا اون دوران شعور ما از اسب یک مقدار بالاتر بود! مَرض چه می‌فهمیدیم چیه، یا کنکور و اینا، یا اصلا خواب بعدازظهر؛ از مدرسه که تعطیل می‌شدیم عینهو یاقیا می‌ریختیم توی کوچه، چنان بلبشویی راه می‌نداختیم که نگو و نپرس؛ جالب اینجا بود که یارو هم می‌خواست تهدیدمون کنه می‌گفت: "هر کی بره در خونه خودش بازی کنه"؛ یکی نبود بهش بگه: "آخه باشعور، فوتبال یک بازی گروهیه! چطوری هر کی بره در خونه خودش بازی کنه!"، خدایی احترام سن و سالشو نگه می‌داشتم چیزی نمی‌گفتما! به خدا که!


دلم برای بچه‌های این دوران خیلی می‌سوزه؛ لااقل ما یک چیزایی داریم از گذشتمون تعریف کنیم، اما اینا چی؟ اینایی که شب تا صبح سرشون توی گوشی و کامپیوتر و لپ‌تاپ و تبلته چی؟ یک روزی می‌رسه که دنیا پُر می‌شه از سکوت؛ سکوت دردناکی که هیچ‌کس هیچ‌چیزی واسه تعریف کردن نداره! هیچی!

غریبه

 صبحِ یک روزِ بارونی و دل‌انگیز، توی صفِ تاکسی، دست می‌کنی تو جیبت و یک مشت تار عنکبوت دستت رو احاطه می‌کنه؛ رو به آسمون می‌کنی و ناسزا می‌گی به بخت خودت که چرا باس به جای پول توی جیبم کپک و شپش وول بخوره؛ یک‌دفعه در میانِ جمعیت، زنی با چادر که کاسه‌ای تو دستش داره به طرفت می‌آد؛ حرف‌های همیشگی و تکراری؛ یا ابوالفضل یا حسین! یک نگاه سرتاسری به اندامش می‌ندازی، بیش‌تر شبیه نینجاهاست تا گدا! صورتشم که اصلا مشخص نیست، اما این رو خوب می‌دونم که وضع جیبیش خیلی بهتر از منه؛ نه خرجِ آبی؛ نه خرجِ گازی؛ نه مالیاتی؛ زندگیِ شرافت‌مندانه یعنی همین!

+ یادگاری از دیروزی که هیچ‌وقت برنگشت؛ مَدفورنس، سال 1390