فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فلسفی نوشت» ثبت شده است

اقتناص

از نور باید ترسید یا تاریکی؛ تاریکی همیشه وجود خواهد داشت، زیرا نور است که تاریکی را پنهان می‌دارد؛ شاید می‌پنداشتی که نور عاملِ ایجاد سایه است، اما سایه است که مسیرِ حرکتِ نور را نشان می‌دهد؛ حتی اگر زمین عاری از هرگونه جسم بلندبالایی باشد، به گونه‌ای که سایه‌ای بر روی زمین وجود نداشته باشد، سایه این‌بار هم وجود خواهد داشت؛ این‌بار در ابعادی بزرگ‌تر، شاید بر روی سیاره‌‌ای دیگر! زیرا تنها سایه است که نور را معنا می‌دهد، و تنها تاریکی‌ست که جهان را معنا می‌بخشد. تاریکی یا نورِ صیقل‌خورده؟ حاصل هردوی آن‌ها کوری‌ست! و من هنوز هم نمی‌دانم آنچه را که درونِ نور می‌بینم، توهمِ نور است یا حقیقتِ تاریکی؛ وقتی افسار نور، این‌‌گونه پیروزمندانه، درونِ دستانِ تاریکی‌، به اسارت گرفته شده است.

 

پاورقی: مصاحبه‌ی کاملِ من رو برای اولین‌بار، می‌تونید از اینجا مشاهده کنید. تشکر ویژه از بانوچه‌ی عزیز، بابت فرصتی که به من دادند و لحظه لحظه‌هایی که در ادامه‌ی این مسیر، کنار بنده، سپری کردند.

فوز

نوجوانی را با این تصور پشت سر گذاشته‌ام: "شکست، مقدمه‌ی پیروزی است"، اما حال که دوران جوانی را به عینه لمس می‌کنم، به باوری عمیق‌تر از باور گذشته رسیده‌ام، باوری که همیشه به من گوشزد می‌کند: "شکست، لازمه‌‌ی پیروزی است". فی‌الواقع همیشه از شکست خوردن می‌ترسیدم و همین امر باعث می‌شد همیشه در رویا، زندگی را لمس کنم تا آنکه در واقعیت به آن جامه‌ی عمل بپوشانم. حال که عمری بیشتر از گذشته از من رفته است خوب می‌دانم که برای رسیدن به پیروزی و همچنین لمس هر چه بیشتر آرمان‌هایم، باید لباس رزم بر تن کنم و خودم را برای شکست‌های پی در پی آماده کنم؛ حال می‌دانم استادی را که امروز به آن لقب "شکست ناپذیر" داده‌اند، در گذشته نچندان دور شکست‌های بسیار مهیبی را در زندگی شخصی‌اش متحمل شده است، شکست‌هایی که هر روز و هر ثانیه آن را در قلب و روحش صیقل می‌دهد تا مبادا فراموش کند زمین خوردن می‌تواند چه درد مهلکی برایش به ارمغان بیاورد.

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

لوم

بهش گفتم: انتقاد کردن از دیگران بده، هر چقدر این انتقاد شدیدتر باشه، بدترم می‌شه؛ زمانی که تو از یک نفر کدورتی به دل داری، سعی کن رو در رو حرفاتو بهش بزنی، حتی اگر نمی‌تونی این مهم رو به سرانجام برسونی هیچ‌وقت گِله‌هاتو پُشتِ سر به کسِ دیگه‌ای نگو؛ مطمئن باش اون فردی که داری باهاش درد و دل می‌کنی هم برای خودش مَحرم اسراری داره، و خیلی بد می‌شه اگر آخر این زنجیره به کسی ختم بشه که اون فرد، فرد مورد نظر تو باشه!

انتقاد کردن همیشه با ناراحتی همراهه؛ تقریبا کثیرِ مردم از انتقاد شنیدن بیزارن؛ حالا این‌که از چه چیزی می‌سوزن، این معیار سوختن و ساختن برای هر کسی یک‌جوری تعریف شده است! اگر غیبت طرفت رو بکنی و به گوشش برسه، ناراحت می‌شه، اگر رو در روشم بهش همین حرفا رو بزنی، بازم ناراحت می‌شه! اما تفاوتی که بین این دو مورد وجود داره دقیقا همون چیزی هست که شخصیتت رو می‌سازه.

در نظر بگیر وقتی طرف حرفاتو بشنوه و بعد از کلی ناراحتی، غم و غصه‌هاش فروکش کنه، اون موقع است که منطق جایگزین احساس می‌شه و تو با توجه به معیارت قضاوت می‌شی؛ اگر ببینه که حرفاتو بهش نزدی و غیبتش رو کردی، می‌فهمه که چقدر انسان آبزیرکاه و دورویی هستی، همین باعث می‌شه که اعتمادش نسبت به تو سلب بشه؛ اما اگر ببینه که رو در رو و بی‌واسطه حرفاتو بهش زدی، درسته ازت ناراحت می‌شه اما ته تهش دیگه اون قضاوت‌های بد رو در موردت نمی‌کنه، اتفاقا برعکس، یک‌جور خیلی خاص‌تری بهت اعتماد می‌کنه!

استیلا

بهش گفتم: انسان در واقع مثلِ یک فانوسِ روشن می‌مونه؛ جسم خودِ فانوس و روح روشناییِ اونه. زمانی که تو در مقابلِ یک نورِ مَحض می‌ایستی، همیشه تاریکی پُشتِ سَرِ تو شکل می‌گیره، جوری که سَرتو برگردونی می‌تونی تاریکی رو به چشم ببینی؛ اما زمانی که در مقابلِ تاریکیِ مَحض می‌ایستی، هیچ‌وقت نور پُشت سَرِ تو شکل نمی‌گیره و اگر دقیق‌تر نگاه کنی متوجه می‌شی که هیچ اثری از نور، دورُورِ تو نیست. شاید پیشِ خودت بپرسی چرا؟ و من به تو می‌گم که نور در واقع درونِ بدنت شکل گرفته، دقیقا مثلِ همون فانوس که نور رو با خودش به همراه داره. تاریکی به هیچ‌عنوان توی درونِ انسان جایی نداره و اگر احساسی از تاریکی توی وجودمون داریم، در واقع اِلقای تاریکیِ مُحیطمونه که به درونِ ما مُنتقل شده. فانوس رو در نظر بگیر، وقتی ما نورِ اون‌رو کم می‌کنیم، تاریکی بر روشنایی مُسلط می‌شه اما به هیچ‌عنوان نمی‌تونه روشنایی رو به صورت کامل از بین ببره، در واقع اگر تاریکی توی وجودمون هست به خاطر کم‌کردنِ نورِ همون فانوسه که باعث شده این رخداد به شکلِ خیلی حادی شکل بگیره. همیشه یادت باشه تاریکی و روشنایی هیچ‌وقت به صورت کامل از بین نمی‌رن بلکه اگر بهش توجه نکنیم توی حداقل‌ترین حالت خودشون به صورتِ ثابت باقی می‌مونن، مثلِ همون تاریکی تویِ نورِ مَحض، مثل همون روشنایی در اسارتِ تاریکی! اگر می‌خوای فانوسِ درونت همیشه پُرنور باقی بمونه سعی کن که همیشه تسبیحِ خدا رو به یاد داشته باشی و انجامش بدی، چرا که روح ما از جنس خداست و اگر اهمیتی برای به یاد داشتنِ خدا هست در واقع این برمی‌گرده به روحِ درونمون، و یاد و خاطره‌ی خداوند باعث می‌شه که همیشه در تاریکی با چشمانی باز به سمتِ هدفی که توی قلبمون و ذهنمون داریم حرکت کنیم. برای به انجام رسوندن این مُهم حتما لازم نیست که واجبات رو به سَرانجام برسونیم، در حداقل‌ترین حالتِ مُمکن حتی اگر ذکرِ خدا رو همیشه بر لب‌هامون جاری کنیم خواهیم دید که چه اَثرِ شِگرفی رو می‌تونه توی ذهن و روح و قلبمون به یادگار بذاره.

کژ

یک دُنیا تمایز وجود داشت بینِ حقیقت و ایده‌آلی که باورش داشته‌ام؛ هر چه همانندِ دِرخت، شیاری به شیارهای قبلیِ زندگیمان اضافه می‌شد بیش‌تر باورمان می‌شد که زندگی حقیقتی مَحض است نه رویایی خیال‌انگیز؛ چه کسی گفت با هر بسته‌شدن دَری، دَرِ دیگری در حالِ بازشدن است؟ مَن صدای باهم بسته‌شدن دَرهای زندگیم را شنیده‌ام و اگر دریچه‌ای موجود بود مَسیر تحمیلی بود که بر مَن وارد شده بود و مَن چاره‌ای جز عبور از آن مَسیرِ تحمیلی نداشته‌ام! یاد کودکیمان بخیر که می‌پنداشتیم همیشه آخرِ تمامِ داستان‌های زندگی‌امان همانند تمامِ داستان‌های شنیدنیِ شبانه‌امان پایانِ شیرینی دارد اما چه ساده بودیم که نفهمیده‌ایم حتی داستان‌ها و قهرمان‌های شیرین کودکیمان، خیالی بیش نبوده‌اند و اگر پایانِ شیرینی چشم انتظارِ عُمرِ کوتاهمان بود تنها در خواب‌های شامگاهی شاهدِ وُقوع آن بوده‌ایم؛ با فرض آنکه خواب‌های دیگرمان به کابوسِ ملال‌آوری تبدیل نشده باشند. چه ساده بودیم که می‌پنداشتیم با هر سُقوطی، دستی خواهد آمد، با هر تَهدیدی، پدری خواهد آمد، و با هر دَردی، مادری ظهور خواهد کرد... گاه باید چشم‌هایمان را ببندیم و در نهایتِ واهمه با حقیقتی رو به رو شویم که تا به آن روز ترس‌هایمان مانع از انجام چنین مُهمی می‌شدند. گاه باید همانند مُرده‌های مُتحرک از زیرِ خاک بلند شویم و کمری که بر اثرِ فشارهای تحمیلی خَم شده است را راست کنیم و قدم در مَسیرِ دردآوری بگذاریم که هیچ‌کس حتی عزیزانمان نیز یارای فریادهایمان نیستند. آری که چنین است راهِ رسیدن به رستگاری؛ همراه با تَرس، به دور از خیال و پشتوانه‌ای دلگرم‌کننده، در مَسیری که هرگز "ردپا" در آن معنا نگردیده است...

نعت

بهش گفتم: صفات به حرف نیست، بلکه براساس عمل هر موجوده که سَنجیده می‌شه؛ این‌که تو حرف از عملِ نیکو و دُرستکاری بزنی اما در عمل خلاف این حرف‌ها رو ثابت کنی، در واقع عملِ توئه که باعث می‌شه شخصیت اصلیت به معرضِ نمایش گذاشته بشه؛ انسان‌ها همیشه یادگرفتن که مَردم رو براساس چیزی که می‌بینن قضاوت کنن و این دیدنی‌ها دقیقا برمی‌گرده به صفاتِ واقعی هر شخص که در نهایت درون مایه‌ی اون فرد رو تشکیل می‌ده؛ اگر سَگ باوفاست، اگر اَسب نمادِ نجابته و اگر شیر دلاوری رو بیداد می‌کنه، این صفاتِ خوب یا بَد دقیقا در رفتارشونه که نمود پیدا می‌کنه. پس اگر می‌خوای انسانیت جزوی از وجود تو باشه باید یاد بگیری بیش‌تر از این‌که حرف بزنی عمل کنی؛ اونجاست که من بهت قول می‌دم همگی به نیکی ازت یاد کنن...

وعظ

فرزندم، دروغ بیماریِ عصر ماست؛ همیشه تو را به راستگویی تشویق کرده‌ام تا آگاه باشی و بدانی که ذاتِ واقعی هر چیز در راستگویی نهفته است، اما امروز که تو را این‌گونه سَربلند و سَرافزار می‌بینم و به عینه شاهد این هستم که چگونه برای شروعِ یک زندگیِ نو آماده‌ای، به تو وصیّت می‌کنم که دروغ را در این مرز و بوم اندوخته‌ی راهت گردانی که در سرزمینی که درختانش در زمین‌های شوره زار، رشد و نمو پیدا کرده‌اند به هیچ‌عنوان آب روان و پاک جایی ندارد.
فرزندم، مَعذرت و عذرخواهی بلیتِ طلایی تو برای آمرزیده شدن است؛ تلاشت را در زندگی گسترده‌تر گردان تا هرگز مجبور نشوی برای رهایی از یک اشتباهِ بُزرگ به معذرت و عذرخواهی مُتوسل شوی؛ انسان‌هایی که در زندگی دوستت دارند هرگز نمی‌توانند از چنین کلمه‌ی بُزرگی برای آمرزیده‌شُدنت چشم‌پوشی کنند، آنها تو را خواهند بخشید زیرا هرگز تاب و توان دیدنِ رُسوایی تو رو نخواهند داشت اما بدان و آگاه باش که اشتباهات پی‌در‌پی در یک روز و استفاده‌ی بی‌اندازه از این کلمه، نه تنها این کلمه را نزد فرد مقابل بی‌ارزش می‌کند حتی باعثِ رُسواییِ بی‌اندازه تو در مقابل اشتباهاتِ بی‌حد و حصر تو خواهد شد.
فرزندم، وعده‌هایت را در زندگی جدی بگیر؛ بعضی از وعده‌ها جنبه‌ی بی‌نهایت دارند. زمانی که تو به کسی وعده‌ای می‌دهی و می‌گویی: "تو را خواهم دید" و یا "به تو خواهم داد" این وعده‌ها زمانِ مُشخصی ندارند و هر زمان در طول زندگیت می‌توانند رُخ دهند، اما ذاتِ وعده‌های بی‌پایان در واقع در دلِ طرفِ مُقابل پدید می‌آید، به این‌گونه که هر چقدر در انجام این وعده‌ها تامل کنی و انجامش را به بعد مُوکول کنی، این وعده‌ها در دلِ طرفِ مُقابل هر روز بیش‌تر از قبل رنگ می‌بازد و می‌میرد تا جایی که فرد در دلِ اَفکار خود می‌پندارد که وعده‌ی تو بر پایه‌ی دروغ و کلک بنیاد شده است. 
 

یاغی

بهش گفتم: جلوی آب رو نباید گرفت؛ آب جاریه، بی‌هدفه، اون فقط یاد گرفته که بره، هر چقدرم جلوش سَد بسازی، هر چقدرم این سَد رو بلند و بلندترش کنی، در نهایت یا از روت رد می‌شه، یا این‌قدر روت سنگینی می‌کنه که از درون بشکنی؛ اون روز، روزیه که همه‌چیز رو به خاک و خون می‌کشه، جوری که زیر سیلِ عظیمش به فجیع‌ترین شکلِ مُمکن به دَرک واصل می‌شی!
بعضی آدما مثل همین آبن؛ به معنای واقعی کلمه شبیه به اسب‌های اَصیلِ وحشی هستن که بی‌نهایت رو تا سَر حَدِ تواناشون می‌دوند و چشماشون به معنای واقعیِ کلمه، واژه‌ی آزادی رو بیداد می‌کنن؛ اونا رو نمی‌تونی اَسیرشون کنی، نمی‌تونی مَحدودشون کنی، نمی‌تونی اَفسارشون رو توی دستات بگیری، حتی اگر چنین مَحالی رو تبدیل به ممکن کنی دو رخداد بیش‌تر براشون پیش نمی‌آد: یا در رویای آزادی می‌میرن و یا این‌قدر زنده می‌مونن که رویاهاشون رو تبدیل به واقعیت‌های غیر‌ِقابلِ اِنکار کنن!

آز

بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف می‌کنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریص‌بودنِ انسان‌ها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ این‌کار خیلی براشون لذت‌بخش و تازه باشه اما هر چی که می‌گذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیش‌تر انجامش می‌دی بیش‌تر و بیش‌تر تشنت می‌کنه، تا جایی که بدذاتی بزرگ‌ترین ویژگیِ وجودیت می‌شه! دراکولاها فهمیدن برای برطرف‌کردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگ‌ترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اون‌ها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسان‌ها هیچ‌وقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسان‌ها در لباسِ اون‌ها حُکمرانی می‌کنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشته‌ها به بدترین شکلِ مُمکن قربانی‌شدن و گرگ‌های تشنه‌به‌خون جای اون‌ها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری می‌خورنت! می‌ترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون می‌ده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...