فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

تپش

شاید فردایی باشد، شاید نیز نباشد؛ بودن‌هایمان را زندگی کردیم و امروز، فصلِ دیگری از فرداهایمان آغاز شده‌ است؛ فردا را که آغاز کردی، به سمت آن درختِ پیر و فرتوتِ پاییزی رهسپار شو، به سمتِ آن مفلوکِ عریان‌شده؛ عریان است اما هنوز هم می‌خندد و هنوز هم، سایه‌اش آرامگاهِ دلواپسی‌هایمان است؛ آنجا که حاضر شدی، مرا به خاطر آور، همان‌گونه که من، هر ثانیه درآنجا به خاطرت می‌آوردم؛ از افکارت که آزاد شدی، بی‌شک مطمئن باش که در انتظارت هستم، همان‌جا، زیرسایه‌ی همان درخت، اما در دنیایی موازی، و مطمئن باش هنوز هم در انتظارِ آمدنت هستم، چشم دوخته به جاده‌ی بی‌انتها، هر روز و هر ثانیه با میوه‌ای در دست، همان‌گونه که تو دوست می‌داشتی و همان‌گونه که تو می‌پسندیدی.

خوانشِ متن، با صدای فابرکاستل

اغنا

خیلی دلم می‌خواد وقتی شبِ اوّلِ قبر، نکیر و مُنکر اومدن بالای سَرم و ازم پرسیدن: "بدنت را در چه راهی صَرف کردی؟"، رو کنم بهشون بگم: "کسی اینجا یک نخ سیگار داره؟"؛ اولِ شب، توی سَرما خیلی می‌چسبه! بعد سه‌تایی با هم بشینیم روی قبر و بیخیال همه‌چیز و همه‌کس، چند پوکِ تلخ از توتونِ سیگار واموندمون بگیریم و فراموش کنیم، توی این گیر و دار، چی قراره سَرِ هممون بیاد.

لقا

خورشیدِ سال‌های نه‌چندان دورِ من؛ زمانی برایت هم‌چون زمینی بوده‌ام که تو در آن روزی می‌تابیدی، و هم‌چون ماهی بوده‌ام که شبانگاه به آن معنا می‌بخشیدی؛ روزهای نه‌چندان دوری که قلبی درونِ این سینه می‌تپید، و بی‌چشم‌داشت برایت می‌کوبید؛ قلبی درونِ این سینه، تنها برایت، به نامت و به یادت. و روزی فرا خواهد رسید که من نیز همانندت بر روی زمین طلوع خواهم کرد، آنگاه خواهی دانست که ماه بودن چه احساسِ احمقانه‌ای را با خود به همراه خواهد داشت، و خواهی فهمید که چشم‌های تشنه به نور چگونه مرا درونِ ذهنِ فراموش‌شده‌ات تجلّی خواهد داد؛ آن‌گاه که هیچ انتخابی جز تماشایم نخواهی داشت. و به ناگه مرا به یاد خواهی آورد، آن‌گاه که دستانِ تشنه‌ به دستانم، هرگز به این مهم نخواهد رسید، زمین را سیر خواهی کرد، تمام پستی‌ و بلندی‌هایش را، هرآن‌قدر که تو به من نزدیک می‌شوی، من به همان اندازه از تو دور خواهم شد، و گذاری ابدی تا آخرین نفس، افکارِ درگیرت را مُختل خواهد کرد. در آن روز تو می‌مانی و حالِ امروزِ من؛ دیوانه‌وار، دیوانه‌وار، دیوانه‌وار؛ در آن‌روز تو را ملاقات خواهم کرد.

تمسک

- فقط آهنگِ روسی همراه با یک شیشه ودکا
+ اما من که الکُلی نیستم!
- مگه ودکا الکُله؟
+ اگه الکُل نیست پس چیه؟
- نمی‌دونم اما شنیدم خوب داغ می‌کنه
+ خب چایی هم خوب داغ می‌کنه!
- نه خب این یک‌جور دیگه خوب داغ می‌کنه
+ یعنی هر چی داغ بکنه خوبه؟
- بستگی داره که چی باشه
+ دیگه چیا خوب داغ می‌کنه؟
- آغوشِ یار
+ مگه اونم داغ می‌کنه؟
- اگه مُحکم بغلش کنی آره!
+ باید یکی باشه یا نه!
- اگر بخوای باشه حتما هست!
+ اما به نظرم هر چیزی سَردش خوبه!
- مثلِ چی؟
+ مثلِ خوردنِ بستنی تو هوای سَرد!
- حتی اونم با بودنِ یار بیشتر می‌چسبه!
+ پس بستنی‌هامون چی؟
- چی؟
+ آب می‌شه خب!
- چرا باید آب بشه؟!
+ خودت گفتی یار داغه!
- من که نگفتم یار داغه، گفتم آغوشش داغه!
+ مگه می‌شه کنارِ یار بود و تو آغوشش نبود؟
- مگه تجربش کردی؟!
+ نه نکردم اما تصوّرش که کردم
- تصورش با واقعیّت قابلِ قیاس نیست
+ یعنی این‌قدری هست که بیخیالِ بستنی خوردن تو هوای سَرد شد؟!
- حاجی یار رو باید بلعید، بستنی خوردن همش بهانه‌ست!

بَرّه

تو فکرت چی می‌گذره به جز دوز و کلک؟ نقشه می‌کشی، مُهره می‌چینی، انگار که زندگی واقعا یک بازیِ شَطرنجه، کیش نکنی مات می‌شی، نه فقط مات، زندگی همینه، کیش و مات! باید فرار کنی از چیزی که گرفتارشی، هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ این‌که به چشم ببینی مرگ توی دو قدمی‌ته، اما بیخیال اون کسی می‌شی که روزی فکر می‌کردی برات باارزش‌ترینه، باید نجاتش بدی، اما رهاش می‌کنی و زندگی خودت رو دو دستی می‌چسبی، چون به خودت همیشه این حق رو می‌دی که تنها تویی که سزاوارِ زندگی کردنی؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟ وقتی زیر آوار می‌مونی و دستت رو برای همشون دراز می‌کنی، به سمت اونایی که مدیونِ دستاتن، به چشم می‌بینی که چطور همشون می‌ذارن و می‌رن و در نهایت بی‌رَحمی نادیدت می‌گیرن؛ اون‌ها یک مُشت آدمِ بی‌ارزشن، مگه نه؟ اون گُرگی که امروز دندون تیز کرده واسه کُلِ گلّه، روزی همون چوپانی بود که خودش رو موظف به نگهداری از این گلّه می‌کرد اما، رفتار پَستِ همه‌ی اون گوسفندا به همچین آدمی ثابت کرده که خودت رو برای عالم و آدم حلوا حلوا هم کنی، آخرشم دستت رو گاز می‌گیرن و در اوجِ ندیدن، بیخیالت می‌شن و تو رو زیرِ همون آوار رهات می‌کنن! همون دستا، همون آدما، حتی باارزش‌ترینشون. گریه کن؛ هر چقدر دوست داری اشک بریز و گریه کن؛ هر کسی مسئولِ زندگیِ خودشه، مگه نه؟

خد

دُرست در راستای پنجره‌ی چوبی‌ِ اتاقمان، چند فوت آن‌ورتر، مغازه‌ی گُل‌فروشیِ کوچکی کارش را آغاز کرده است. دخترکِ جوانی با پیکری سفید، موهای بور، چشمانی آبی، گونه‌هایی کم‌وبیش کک‌ومَک و لبخندِ زیبایی که دندان‌های سفیدِ چیدمان‌شده‌اش زیبایی آن را چندین برابر کرده است، فروشندگی آن مغازه را به عهده دارد. هر روز صبح با بالا آمدنِ آفتابِ صبح‌گاهی درب مغازه را باز می‌کند و گل‌های رنگارنگش را به نشانه‌ی باز بودن مغازه، بیرونِ محوطه می‌چیند و با آمدن هر خریدار به داخلِ مغازه، لبخندِ قشنگش را همراه با چند شاخه گُل به آنها تقدیم می‌کند. از لهجه‌ی غلیظِ اُتریشی‌اش کاملا پیداست که اهل این حوالی نیست، او نیز همانند من مسافر است، روزی اینجا و روزی دیگر، شاید جای دیگری باشد. بارها سنگینی نگاهش را هنگام آب دادن به گل‌هایم احساس کرده‌ام؛ آخر درون آن کوچه‌ی خلوت که گاهی کسی از آن عبور می‌کند چه نگاه غریبی به جز نگاه او می‌تواند آن‌قدر افکار مرا به بازی بگیرد؛ هربار که مُچش را می‌گیرم جوری نگاهش را از من می‌دزدد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است، گویی که تمام این مدت، این من بوده‌ام که او را بی‌مهابا دزدکی نشانه رفته‌ام. حال این‌ها به کنار...

به تازگی دُچارِ یک حسِ غریبی شده‌ام، یک بیماریِ نادر؛ درون قابِ هرکس که نگاه می‌کنم انعکاسِ رخسارِ تو را برایم دربردارد؛ به آن دخترکِ گُل‌فروش، به آن پیرزنی که هر روز از کنارِ درب خانه‌امان رد می‌شود، به آن کودکی که گاهی به درونِ پارک نزدیک خانه‌مان می‌رود و گاها با توپش بازی می‌کند، حتی به قُمری‌هایی که به تازگی نزدیک پنجره‌ی اتاقمان جاخوش کرده‌اند. دروغ چرا؟ می‌ترسم... می‌ترسم از آن روزی که جلوی آینه‌ی قَدی بیاستم، شانه چوبیت را به دست بگیرم و به موهایم بکشم، رژ و سرمه‌ی چشم‌هایت را به صورتم بزنم، لباس‌هایت را به تن کنم، و همانندت بر روی صندلی گهواره‌ای بنشینم و فراموش کنم، دُخترک گل‌فروشی بوده است، پیرزنی وجود داشته است و یا طفل خردسالی در این نزدیکی بازی می‌کرده است. حتی می‌ترسم از آن روزی که من تبدیل به تویی شوم و فراموش کنم، دیگر مَنی بوده است، دیگر رُزهایی وجود داشته است و دیگر قلبم از نبودنت نگیرد و دیگر هرگز، دلم برایت تنگ نشود.

زرکُشت

مَن پُر از بُغضم؛ می‌شنوی صدای هق‌هق‌های شبانه‌ام را، صدای شیون‌های زهرآگین زنانِ وطنم را، صدای سکوت‌های بی‌بدیل هم‌وطنانم را، صدای زیرِ تب سوختن‌های مردان وطنم را، که چگونه چنگ می‌کشد چنگ، گلوی نازکِ بدنم را، که چگونه می‌فشارد قلبِ خسته‌ی بی‌توانم را، که چگونه می‌کُشد نگاه‌های پُرخواهش و معصومانه‌ام را، که چگونه می‌دَرَد افکارهای بیدار و آرمان‌گرایانه‌ام را؛ می‌بینی که چگونه می‌کِشم در بَغَل زانوهای بی‌رَمقم را، چگونه می‌خورم نفرت ِچندین و چندساله‌ام را، چگونه می‌کِشم در گلو زبانِ پُر‌کنایه‌ام را، چگونه‌ می‌بینم نابودیِ ذره ذره‌ی خاکِ وطنم را...

    "به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر سَر برآرد ز خاک، اگر باز پرسد ز ما چه شد دینِ زرتشتِ پاک؟ چه شد مُلکِ ایران‌زمین؟ کجایند مردانِ این سرزمین؟ چرا حالِ ایران‌زمین ناخوش است؟ چرا دُشمنش این چنین سَرکش است؟ چرا مُلک تاراج می‌شود؟ جوان‌مرد مُحتاج می‌شود؟ بگو کیست این ناپاک مَرد که بر تختِ مَن این‌چنین تکیه کرد!"

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

قمع

بی‌حوصله‌تر از همیشه مَشعلِ در حالِ سوختن را در درونِ دستانش می‌گیرد و پله‌های نمناکِ قدیمی را یک‌به‌یک به سمتِ پایین طی می‌کند. به محیطِ هم سطح که می‌رسد جلوی درب پوسیده‌ی قدیمی می‌ایستد، نفسِ عمیقی می‌کشد و سینه‌اش از رُطوبت نمناکِ زیرزمین پُر می‌شود. دستِ دیگرش را بلند می‌کند و دستگیره‌ی فلزیِ سردِ زنگ‌زده را درون دستانش می‌فشارد و با آخرین رمقی که درون وجودش باقی‌مانده آن را می‌چرخاند. دربِ پوسیده نم‌نمک باز می‌شود و صدایِ گوش‌خراشِ لولاهای فلزی محیطِ تاریکِ زیرزمین را پُر ‌می‌کند. نورِ مَشعل آرام آرام درونِ تاریکی نفوذ می‌کند و در انتهایی‌ترین جایگاه این دخمه، دست از پیش‌روی برمی‌دارد. جلوی دَرب، زیر چهارچوبِ پوسیده می‌ایستد و به آخرین موجودِ باقیمانده درونِ این سیاه‌چاله خیره می‌شود؛ به کسی که آخرِ این اُتاق زانوی بی‌جانش را در آغوش گرفته و به طرز شگرفتی با تاریکی این اُتاق قدیمی خو گرفته است؛ صورتِ ماسیده‌اش مشخص نیست، انگار که آن را بینِ پاهایش حبس کرده است، کمی دقیق‌تر می‌شود و شواهد صحت این اِدعا را تصدیق می‌کند. 

سُکوت طولانی‌تری بین آن دو شکل می‌گیرد و ناگهان صدای ضعیف‌تری سکوتِ هزاران‌ساله را می‌شکند، صدایی که آرام آرام می‌گوید: "حسِ مَقتولی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ گلوله‌ای چند از کُلتِ کمری به قتل رسیده و آخرِ پرتگاهی به فراموشی سپرده شده است؛ حسِ مَفلوکی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ تازیانه‌ای چند از سگکِ کمربندِ پدر به سیاهی کشیده شده و درونِ اُتاقش به حبسِ ابدی محکوم شده است."، سکوت می‌کند، دیگری سکوت را می‌‌شکند: "فابر، نمی‌خواهی تمامش کنی؟"، صدای ضعیف‌تری ادامه می‌دهد: "فقط برو و درب را پُشتِ سَرت ببند و هرگز برنگرد، من سال‌هاست که دیگر مُنتظرِ آمدنِ کسی نیستم"، دیگری لبخندی می‌زند، می‌خواهد چیزی بگوید اما صدای ضعیف‌تر میان کلماتش می‌پرد و می‌گوید: "فقط برو، و هرگز برنگرد...". دیگری خیره می‌شود و نفسِ عمیق‌تری می‌کشد. صدای قژقژِ لولاهای درب به گوش می‌رسد و درب کهنه به آرامی بسته می‌شود، و این‌بار اُتاق هزاران ساله برای آخرین بار، درونِ تاریکی خویش به فراموشی سپرده می‌شود.

دد

با مَن، همانندِ یک حیوان رفتار کن! با من همانندِ یک حیوان رفتار کن، همانندِ کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، همانندِ کسی که دیگر معصومانه‌ای برای تداعی کردن ندارد، و کسی که همانندِ گُرگی زخمی، کُلِ جنگل را برای پایمال‌کردنِ خونت، به خاک و خون می‌کشد!

با مَن همانندِ یک حیوان رفتار کن؛ نه یک اهلیِ پای‌به‌پای یار، نه یک چهچه‌زن آزاده در قفس، نه یک پنجول‌کشِ مَلوسِ چشم آبی، و نه یک نگهبانِ واق‌واق‌تبارِ سُکوتِ نیمه‌شب؛ بلکه همانندِ کسی که صدای سوزناکش تنِ بی‌جانت را به لرزه در می‌آورد، و کسی که پا به پای قدم‌هایت قدم بر‌می‌دارد تا هر قدمش تو را یک‌قدم به سمتِ چیزی که تمام عُمر از آن واهمه داشتی رهنمود کند! بگریز و فرار کن! زیرا که در این‌جا صدای نفس‌های خوف‌انگیز موجودی به گوش می‌رسد که دندان‌های تشنه به خونت را از میانِ تاریکی صیقل داده است؛ بگریز و فرار کن، زیرا که حمله نکردن سریع نشانه‌ای از برای زمان است، برای تو، تا، تا آنجایی که در توان داری از آن محل دور شوی، زیرا که او از هیچ‌چیز به اندازه‌ی بازی با طعمه‌ی خویش لذت نمی‌برد.