ساعت نزدیکای سه نصف شب بود و رسما به مرز بیهوشی رسیده بودم؛ با اینکه خواب داشت کورم می‌کرد ولی نمی‌دونم چرا از رو نمی‌رفتم کامپیوترو خاموش کنم و برم بخوابم. هِلک‌وهِلک پاشدم و رفتم سَمتِ حموم و شیرِ آب گرم رو باز کردم؛ توی این مدتم که آب گرم بیاد پیراهنم رو درآوردم و با یک شلوارک رفتم سَمتِ آشپزخونه که یک سری به یخچال زده باشم. همه جا تاریک بود و لامپِ اُپن تا حدودی محوطه رو پُر نور کرده بود. طبق معمول یخچال رو باز کردم و یک نگاه سرتاسری از بالا تا پایین بهش انداختم و یکم خواسته‌هام رو سبک سنگین کردم اما متاسفانه چیز دلچسبی پیدا نکردم که نظرمو به خودش جلب کنه، پس با ناامیدی تمام بَستمش و برگشتم که برم به کارام برسم. سرمو که برگردوندم یک‌دفعه چشمم خورد به یک چیزِ نارنجی رنگ! با تعجب سرمو دوباره برگردوندم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم؛ تقریبا چهار اینچی اندازه‌اش می‌شد و جای شکرش باقی بود که هنوزم زنده است ولی نمی‌دونم چرا هیچ تکونی نمی‌خورد؛ احساس کردم داره آخرین تلاشش رو می‌کنه تا بتونه زنده بمونه. سریع بدون هیچ وقفه‌ای دمش رو گرفتم و انداختمش توی تنگ آب؛ احساس خوبی داشتم که هنوزم می‌تونه زندگی کنه؛ خواستم بذارم و برم که یک‌دفعه دیدم برگشت و زل زد توی چشام؛ هیچ تکونی نمی‌خورد، فقط داشت بهم نگاه می‌کرد؛ شنیده بودم حافظه ماهی سه ثانیه است، پس منتظر بودم این سه ثانیه تموم شه و دوباره بره پی کاره خودش، اما نه تنها اون سه ثانیه، بلکه سه ثانیه‌های بعدشم گذشت ولی اون برنگشت؛ چشام زوم شد روی دهانش که به طرز عجیبی باز و بسته می‌شد، انگار که داشت باهام حرف می‌زد! یک لحظه توی اون تاریکی وحشت منو گرفت؛ اون وقت شب احساس اینکه یک ماهی داره باهات حرف می‌زنه خیلی به نظرم چیز عجیبی می‌اومد؛ احساسی که داشتم این بود که اون نمی‌دونست چرا، ولی می‌دونست که باید ازم تشکر کنه، انگار که هنوزم توی ضمیر ناخودآگاهش زنده بودم.