فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

دون

مَنطقی به نظر می‌آد، وقتی از پُشتِ شیشه‌ی کثیفِ اُتوبوس به زندگی نگاه می‌کنی، کثیف به نظر بیاد؛ مَنطقی به نظر می‌آد، وقتی عینکِ افکارت بدست آدمای کثیفِ زندگیت کثیف شه، همه‌چیز ناخودآگاه کثیف به نظر بیاد. اما منطقی به نظر نمی‌آد، وقتی همه‌ی این‌ها رو چشم بسته می‌دونی و تقلایی برای تمیز کردنش نمی‌کنی! من همه چیزم رو کثیف می‌بینم چون دوست دارم کثیف به نظر بیاد، چون قبول کردم هر چقدر تلاشت رو بذاری برای تمیز کردنش بازم همین‌اندازه کثیف به نظر میاد، قبول کردم حتی اگر این شیشه هزار بارم تمیز شه، بازم حس می‌کنم یک چیز روی این تمیزی کمه، چیزی شبیه به لجن‌زاری که باعث می‌شه همه‌چیز اون جوری به نظر بیاد که باید بیاد.

من وسواس تمیز کردن چیزی رو ندارم، اتفاقا برعکس، من متخصصِ گند زدن به همه‌چیزم، چون وقتی می‌بینم همه‌چیز به طرز غیرمعقولی دُرست سرجای خودشه، دلم شک می‌افته نکنه واقعا کاسه‌ای زیرِ نیم‌کاسه باشه، وقتی می‌بینم همه‌چیز دُرست سرجای خودشه، اون موقع‌ست که دلم شک می‌افته انگاری یک‌چیز سرجای خودش نیست، این وسط یکی بیش از اندازه فرو رفته توی نقشِ خودش و یک نفر عجیب همه‌چیز رو به بازی گرفته و حقیقتا من از بازی خوردن خوشم نمی‌آد. احساسی از درون به من می‌گه دقیقا دید واقعی همینه چون وقتی کثیف باشه روی واقعی‌شو به همه نشون می‌ده، هیچ‌کس سعی نمی‌کنه نشون بده که چقدر رذله اما همه استادن توی خوب نشون دادن خودشون؛ به این‌که چطور باید جوری به نظر بیان که باید بیان!

پس چه مَنطقی به نظر بیاد یا نیاد، این دنیای منطقیِ افکار منه، چیزی که بهم می‌فهمونه اگر حواست به این آدما نباشه، اون بلایی سرت میاد که نباید بیاد پس، نجنگ با افکارِ پستِ من، چون این شرایط زمانی و مکانی افکار امروز منه، چیزی که هر ثانیه بهم گوشزد می‌کنه که اگر آماده نباشی، باز هم پسِ مَعرکه‌ای!

هیولا

مستور می‌گفت: "نوشتنِ نامه برای یک دوستِ دور؛ خیلی دور، آن‌قدر دور که حتی وجود خارجی هم نداشته باشد!" و حالا که بیشتر دقت ‌می‌کنم آن‌قدر از زندگی‌ام دور افتاده‌ای که دیگر مطمئن نباشم، تو یک انسان بودی یا یک... سالیانِ درازی از آن سال‌ها گذشته‌ است، بی‌شک دیگر من آن پسرکِ کوچکِ خوش‌بین، که افکارش آن‌قدر خام بود که هر از گاهی به آن گوشزد می‌کردی "کمی بزرگ شو" نیستم، حالا دیگر بزرگ شده‌ام و خوب می‌فهمم تخم نفرت چیست، خوب می‌دانم دنیای سیاهی که گه گاهی از زندگیِ خاکستریت برایم به تصویر می‌کشیدی چه شکلی‌ست و خوب می‌دانم و می‌فهمم طعم دروغی که هر روز و هر ثانیه در گلویم می‌ریختی چه طعمی‌ست؛ آن روز که رفتی رنگ زندگی برایم تیره و تار شد و طعم دروغ‌هایت گلویم را عجیب سوزاند، رفتنت خیلی چیزها را تغییر داد، حتی منِ ساده‌ی خوش‌بین را هم بزرگ کرد، از آن روز به بعد دیگر همه‌چیز همان‌جوری بود که تو به تصویر می‌کشیدی، همان‌قدر سیاه و گاه‌بی‌گاه خاکستری؛ آن حرف‌ها از درون بزرگم کرد اما هرگز این مهم را از زندگی‌ام پاک نکرد که تو اولین کسی بودی که تخم نفرت را درونِ سینه‌ام کاشتی؛ حال که درختِ تنومندی شده‌ام چرا به زندگی‌ام بازنگشتی؟

آن‌قدر در این سال‌های نبودت، اشک ریخته‌ام که اگر بهشتی انتظارم را بکشد، زمین‌های کشتارزارم را آبیاری کنم و یا اگر جهنمی در انتظارم باشد، تا ابد گلویم را سیرآب نگاه دارم! حال نمی‌دانم آن‌روز که دوباره به زندگی‌ام رنگ می‌دهی چگونه با تو رفتار خواهم کرد، تنها می‌دانم که اگر روزی چنین مهمی اتفاق بیفتد، تنها کنارت می‌نشینم و سرم را بر روی پاهایت می‌گذارم و همان‌جا به خواب ابدی فرو می‌روم، زیرا دیگر گنجایش این را ندارم که چشم باز کنم و ببینم دیگر نیستی، شاید مرگ بهترین اتفاقی باشد که می‌تواند در آن لحظه برایم اتفاق بیفتد، زیرا می‌ترسم از آن روزی که بمیرم و تو در کنارم نباشی، و یا می‌ترسم از آن روزی که چشم‌هایم دوخته به جایی باشد که تو در آن‌جا نباشی.

این هم یک نامه از هزار نامه‌ای‌ست که می‌دانم هرگز به دستت نمی‌رسد، اما اگر روزی به دستت رسید برگرد، حتی شده چند ثانیه قبل از مرگم برگرد، قول خواهم داد اگر تناسخی انتظارم را بکشد، در دنیای دیگر هرگز دستت را رها نکنم، برگرد و دستانِ سردم را بگیر، نیمه‌جانی که جلوی چشمانت پر پر می‌زند با گرفتن دستانت جان دوباره خواهد گرفت، حتی اگر بارها جان به جان‌آفرین تسلیم کرده باشد. برگرد و خالصانه در آغوشم بگیر، بگذار درونِ آغوشت غرق شوم و دست‌وپا بزنم، نمی‌خواهم فردا بگویند او از دلتنگیِ رفته‌ای دق کرد و مُرد، بگذار غرق‌شدن در آغوشت، افتخار زندگیم باشد، مانند ناخدایی که با لبخند خاک‌سپاری‌اش می‌کنند و نام یک قهرمان را با لبخند بر روی سنگِ بزرگش حک می‌کنند.

تپش

شاید فردایی باشد، شاید نیز نباشد؛ بودن‌هایمان را زندگی کردیم و امروز، فصلِ دیگری از فرداهایمان آغاز شده‌ است؛ فردا را که آغاز کردی، به سمت آن درختِ پیر و فرتوتِ پاییزی رهسپار شو، به سمتِ آن مفلوکِ عریان‌شده؛ عریان است اما هنوز هم می‌خندد و هنوز هم، سایه‌اش آرامگاهِ دلواپسی‌هایمان است؛ آنجا که حاضر شدی، مرا به خاطر آور، همان‌گونه که من، هر ثانیه درآنجا به خاطرت می‌آوردم؛ از افکارت که آزاد شدی، بی‌شک مطمئن باش که در انتظارت هستم، همان‌جا، زیرسایه‌ی همان درخت، اما در دنیایی موازی، و مطمئن باش هنوز هم در انتظارِ آمدنت هستم، چشم دوخته به جاده‌ی بی‌انتها، هر روز و هر ثانیه با میوه‌ای در دست، همان‌گونه که تو دوست می‌داشتی و همان‌گونه که تو می‌پسندیدی.

خوانشِ متن، با صدای فابرکاستل