فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

دیدار

کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"


غریبه

 صبحِ یک روزِ بارونی و دل‌انگیز، توی صفِ تاکسی، دست می‌کنی تو جیبت و یک مشت تار عنکبوت دستت رو احاطه می‌کنه؛ رو به آسمون می‌کنی و ناسزا می‌گی به بخت خودت که چرا باس به جای پول توی جیبم کپک و شپش وول بخوره؛ یک‌دفعه در میانِ جمعیت، زنی با چادر که کاسه‌ای تو دستش داره به طرفت می‌آد؛ حرف‌های همیشگی و تکراری؛ یا ابوالفضل یا حسین! یک نگاه سرتاسری به اندامش می‌ندازی، بیش‌تر شبیه نینجاهاست تا گدا! صورتشم که اصلا مشخص نیست، اما این رو خوب می‌دونم که وضع جیبیش خیلی بهتر از منه؛ نه خرجِ آبی؛ نه خرجِ گازی؛ نه مالیاتی؛ زندگیِ شرافت‌مندانه یعنی همین!

+ یادگاری از دیروزی که هیچ‌وقت برنگشت؛ مَدفورنس، سال 1390


اشتباهی

 تقریبا هفت و سال نیمش می‌شد و تازه رفته بود مدرسه و خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بود. یک روز طبق معمول اومد تو اتاق واسه شیطونی، صداش کردم و بعد چند لحظه اومد پیشم، بهش گفتم بشین کارت دارم؛ برخلاف روزهای شیطون دیگه احساس کردم اون روز خیلی منطقی به نظر می‌آد و هر چی می‌گم گوش می‌کنه! ازش پرسیدم: "چرا درس می‌خونی؟ چرا می‌ری مدرسه و هدفت از درس خوندن چیه؟"، یک چند ثانیه رفت تو فکر و من من کنان جوابمو داد: "درس می‌خونیم تا بریم مدرسه!"، پریدم تو حرفش و بهش گفتم:" نه، ما درس می‌خونیم تا بزرگ شیم، درس می‌خونیم تا بتونیم کتاب بخونیم، درس می‌خونیم تا فرد مفیدی توی جامعه بشیم و بتونیم به پیشرفت کشورمون کمک کنیم"، جالب بود برام، چون خیلی با دقت داشت به حرفام گوش می‌کرد و احساس می‌کردم تموم حرفامو می‌فهمه؛ شاید بچه به نظر می‌اومد ولی درک می‌کرد چی می‌گفتم و به نشانه‌ی تایید مثل آدم بزرگا سرش رو تکون می‌داد؛ دوباره سوالم رو تکرار کردم و ازش پرسیدم چرا؟ این‌بار حرفمو تکرار کرد و گفت: "درس می‌خونیم تا بزرگ شیم".

درک نمی‌کنم آدم بزرگایی که بچه‌ها رو دست کم می‌گیرند، لااقل واسه نسل‌های بعد ما این حقیقت روشن شد که بچه‌ها خیلی فراتر از چیزی که تصور می‌کردیم پیشرفت داشتند و دارند! پدربزرگ من شاید اصلا نمی‌دونست تبلت یا لپ‌تاپ چیه، اما بچه‌ی فلان‌کس که یک‌سال و نیمشم نمی‌شد همچین با تبلت و لپ‌تاپ ور می‌رفت و بازی می‌کرد که آدم هاج و واج می‌موند که این‌ها چه جور موجوداتی هستند! تنها حرفی هم که در مورد این‌جور بچه‌ها می‌زنند اینه که نسل‌های جدید باهوش‌تر شدند! اما نظر من رو بخوای هیچ‌چیزی تغییر نکرده، فقط امروزه به بچه‌ها بیش‌تر از گذشته بها می‌دند و کاملا می‌دونند هوششون تا چه اندازه‌ای کارایی داره! خواهشی که از شما دارم اینه که به بچه‌هاتون یاد بدید که چطور هدفی رو توی زندگیشون ترسیم کنند و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنند؛ بهشون یاد بدید دربند نمره‌های بیست و بیست‌ویک نباشند و یاد بگیرند چطور با قهرمان درونشون دنیا رو تغییر بدند؛ بهشون یاد بدید دنیا خیلی جای کثیفیه و هیچ‌چیزی نمی‌تونه این کثافت رو پاک کنه، تنها با داشتن ذاتِ خوبه که می‌شه حتی توی دل کثافت بهشتی ساخت که حتی خدا هم آسمونشو ول کنه و بیاد بین ما زمینی‌ها. می‌دونی، دنیا خیلی می‌تونه جای قشنگ‌تری بشه اگر واسه چند ثانیه هم که شده روی بچه‌هاتون وقت بذارید. فقط چند ثانیه، نه بیش‌تر؛ متشکرم :)

تقارن

نفس نفس می‌زدم و نادیده گرفته می‌شدم وقتی اونا واقعا توی خوشی خودشون خوش بودن و من باید قربانی خواسته‌ای می‌شدم که خواسته‌ی خودمو به صورت کاملا علنی نقض می‌کرد. نفس نفس می‌زدم و دنبالشون می‌کردم، با اینکه هیچ جایگاهی بینشون نداشتم اما اون دوران ایمان داشتم که اون‌ها یک جایگاهی پیش من دارند و باید پشتشون می‌بودم. نفس نفس می‌زدم و تمنای بودنشون رو می‌کردم وقتی مجبور بودم با پای برهنه کز کنم گوشه‌ی دیوار و خوشیشون رو تماشا کنم. هه! هیچ‌وقت اون دوران رو یادم نمی‌ره؛ دورانی که سکوت کردم واسه خواسته‌ای که من خلافش رو طلب کرده بودم. خواسته‌ای که خواسته‌ی من نبود و باید تاوان اشتباه کسی رو می‌دادم که به خاطر یک سهل‌انگاری همه چیز رو به هم ریخت.

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون شبی که قبول کرد تا از بالای پشت‌ِبوم بیارتش پایین؛ تا خود صبح خوابم نبرد اما وقتی موعودش رسید چیزی رو دیدم که حتی بعد از گذر این همه سال حتی به خواب یا واقعی بودنش شک داشتم و دارم. دستمو با لرزش تمام جلو بردم و گذاشتم روش و فشارش دادم؛ درینگ درینگ؛ یک لحظه روح از بدنم جدا شد و دوباره به وجودم برگشت؛ توی بغلم گرفتمش و لمسش کردم و سعی کردم باور کنم این فقط یک خواب نیست، بلکه واقعیتیه که من هم می‌تونم شاملش باشم و دیگه مجبور نیستم از دور نظاره‌گر باشم و می‌تونم با خوشی‌هاشون خوش باشم اما چه فایده که این خوشی زیاد طول نکشید و چیزی که با همه‌ی وجود عاشقش بودم بی‌دلیل ازم گرفته شد و برگشت به همون‌جایی که بهش تعلق داشت. سال‌هاست که به این واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا؟ اما فقط یک تمنای مسخره تمام دلم رو پر می‌کنه: "کاش هیچ‌وقت خونه‌ی ویلاییمون پشتِ‌بوم نداشت."



تلالو

خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم واقعا براش تنگ شده بود؛ از حال و روزش پرسیدم، بهش گفتم: "چه خبر؟" گفت: "سلامتی، خبری نیست، نشستیم داریم گوزل نگاه می‌کنیم"؛ اعصابم یکهو به هم ریخت، گفتم: "باو، این چیزا چیه نگاه می‌کنی تو رو خدا؟! به جای این‌کارا بشین چهار تا کتاب بخون، این فیلم‌ها و تلویزیون‌ها تنها چیزی که از آدم می‌گیره اینه که ببینی و نفهمی! گوزل رو دیدی تموم شد رفت، خوب چی فهمیدی ازش؟ چه درسی ازش گرفتی؟ چی به علمت اضافه شد؟ چیکار کرد با زندگیت و وقتت؟"، خندید و گفت: "هیچی! ولی واقعا حوصله‌ی کتاب خوندن رو ندارم؛ حسش نیست!"، گفتم: "حسش نیست چیه دختر، باس خودتو مجبور کنی؛ تا اجبار نباشه هیچ‌کاری پیش نمی‌ره! باید درک کنی تنها با اجباره که می‌تونی خیلی از قابلیت‌هاتو ببینی و بفهمی؛ درست مثل وقتی که یک سگی دنبالت می‌کنه؛ درست وقتی که از دستش در رفتی متوجه می‌شی هیچ‌وقت تا به عمرت اینقدر سریع ندویده بودی! سریع دویدی چون مجبور بودی؛ می‌فهمی؟ مجبور بودی!"

احساس کردم تسلیم حرفام شده؛ گفت: "باشه، بذار ببینم چی دارم واسه خوندن"؛ حرفامو تکمیل کردم و بهش گفتم: عزیز جان، نمی‌گم خودتو مجبور کن به انجام کاری، منظورم اینه که به خودت یاد بده که بخونی، به این دنیا اومدی تا بفهمی چرا به دنیا اومدی؛ می‌فهمی منظورم رو؟ وقتی می‌گن خدا دانای حکیمه، یعنی هیچ‌کاری رو بدون دلیل انجام نمی‌ده، اگر انسان رو رونده پس مصلحتی توی کار بوده وگرنه هیچ‌وقت هیچ‌کس عزیزشو از تو خونش بیرون نمی‌کنه! باور کن!

معضل اضافه

ظُهر هِنگام؛ دیالوگ‌طوری؛ من و مادر

- گوشیتو نمی‌خوای عوض کنی؟ این چیه دست می‌گیری آخه، از قیافه افتاد! 

- گوشیمو؟ مگه چشه؟! به این خوبی؛ مثل ساعت داره کار می‌کنه واسم! 

- بگیر بفروشش یک گوشی لمسی بخر؛ الان هم سن و سال‌های تو همشون گوشی لمسی دارن! 

- ولی من از گوشی لمسی خوشم نمی‌آد، با همین راحتم! 

- نخیرم باس گوشیتو عوض کنی و یک دونه نوشو بخری، حقوقتو که گرفتی می‌ری یک گوشی نو برای خودت دست و پا می‌کنی! 

- گیر نده توروخدا مادرِ من؛ من با همین گوشی خیلی راحتم، قصد عوض کردنشم ندارم؛ پولمم الکی واسه این چیزا خرج نمی‌کنم! 

- ولی من از این گوشی خوشم نمی‌آد، بهت گفتم برو یک دونه نوشو بخر، بگو چشم! 

- پس بگوو! نگو از قیافه افتاد و اینا، بگو من خوشم نمی‌آد! 

- آره من خوشم نمی‌آد، برو یک گوشی لمسی بخر، دوست ندارم پسرم از این گوشیای درپیت دست بگیره! 

- درپیت؟! اصلا می‌دونی چیه، من یا گوشی لمسی نمی‌خرم یا اگه بخرم آیفون می‌خرم! 

- آیفون؟ چقدری هست پولش؟! 

- بالای دو تومن! 

- دو تومن؟! لقمه که می‌گیری اندازه‌ی دهنت بگیر! 

- اتفاقا خودم لقمه بزرگ می‌گیرم که نتونم بخورمش؛ این‌طوری هیچ‌وقت مجبور نمی‌شم گوشیمو عوض کنم!

درک نمی‌کنم آدم‌هایی رو که پول می‌دند واسه خرید گوشی مدل بالا! مگه ما کار خاصی به جز زنگ‌زدن یا نهایتا پیامک‌دادن داریم؟ ملت فقط از داشتن گوشیِ لمسی مثل آیفون، یاد گرفتند که وایسند جلوی آینه‌ی قدی و زرت و زرت از خودشون عکس یهویی بگیرند و بذارند توی اینستاگرام! بیشترشون فقط عکس گرفتن رو بلدند، هیچی از گوشی نمی‌فهمند و اصلا اسم اندرویدم به گوششون نخورده! چه خوبه که یکم مثل بقیه بودن رو بذاریم کنار و سعی کنیم مثل خودمون باشیم؛ برای خودمون ارزش قائل شیم و روی باورها و اعتقاداتمون استوار وایسیم؛ بذارید این ما باشیم که فرهنگی رو توی یک خونه یا خانواده جا می‌ندازیم نه اینکه خودمون قربانی تغییر یک فرهنگ غربی باشیم؛ کی می‌خوایم بیدارشیم خُدا می‌دونه.


مرگ کمدی

عصر هنگام، هَمون‌جا!
تِدی با شلوارکی مامان‌دوز و پیراهنی هاوایی‌نما، در حالی که بر روی صندلیِ راحتیِ سانفرانسیسکوییش لم داده بود مشغول حل کردن بازی مورد علاقه‌اش سودوکو(به روایتی) بود و به نوعی از بیکاریِ مَحض و تَنبلیِ مُفرط لذت می‌برد و به ریش اِزکابانی‌ها از درون، هِرهِر می‌خندید... که ناگهان [...]
ادامه مطلب...

نوستالژی

لحظه لحظه‌هایم تیره و تار، در پس خاطره‌ای به تصویر کشیده شده است؛ آرام، با تبسمی بر لب، با جوش و خروشی بر دل؛ اینجا کجاست که آن را آخر دنیا می‌نامند؛ اینجا کجاست که دیگر عزیزی منتظر دیدار دوباره‌ام نیست؛ اینجا کجاست که من فرصتی برای کنکاش زندگی زجرآورم یافته‌ام. 

سکوتم را ببین؛ درون خسته‌ی پر از تکرارم را ببین؛ جای من نبوده‌ای که این‌گونه در موردم ظالمانه قضاوت می‌کنی، این‌گونه صورت پر از کنایه‌ام را نظاره می‌کنی؛ جای من نبوده‌ای که بدانی چه کشیده‌ام، چگونه به دنیایی پر از ناامیدی رسیده‌ام...

نقاب

کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچ‌وقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می‌دی، یک قدم به درّه‌ی زندگی نزدیک‌تر می‌شی؛ آدما مثل گرگ می‌مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، می‌دَرَنِت!

ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ می‌گم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچ‌وقت به هیچ‌کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می‌خوای توی دل اطرافیانت هیچ‌وقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می‌خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل می‌شی به یک انسانِ خسته‌کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی می‌گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بنده‌ام، بنده‌ی تکراریِ خُدا".


بادام تلخ

نهنگِ عنبر؛ یکی از خنده‌دارترین فیلم‌های سینمای ایران؛ نمی‌دونم چند نفرتون این فیلم رو دیدین یا در موردش شنیدین، اتفاقاتی که توی این داستان می‌افته آدم رو تا سر حد مرگ می‌خندونه، مخصوصا اونایی که توی اون دوران زندگی کردن و دیدن، بیشتر از دیدنش لذت می‌برن، اما توی اوج خنده‌ی این فیلم، دیالوگی بین اون‌ها رد و بدل شد که مثل یک بادام تلخ اشتباهی، توی یک کیسه‌ی پر از بادام شیرین، مزاجم رو واقعا تلخ کرد!

ارژنگ: چیکار می‌کنی اینقدر می‌ری آمریکا؟ درس می‌خونی؟
رویا: نوچ!
ارژنگ: کار می‌کنی؟ زبان یاد گرفتی؟ اصلا بهت خوش می‌گذره اونجا؟
[رویا با حالتی آشفته] 
ارژنگ: پس چی می‌گی؟ برای چی می‌ری؟
رویا: عادت کردم ارژنگ.
ارژنگ: دِ عادت کردم چیه؟ این چه حرفیه؟ یکم پیشِ من بِمون، من تنهام...
[رویا با حالتی متعجب]: ارژنگ؟!
ارژنگ: یعنی اصلا برات مهم نیست یک نفر چهل سال منتظرت بوده؟

از این به بعد فیلم پخش می‌شه و من توی عمقِ سیاهیِ ذهنم غرق می‌شم و مُدام دست و پا می‌زنم؛ حسرتِ یک عمر تنهایی به خاطر یک شکستِ خیلی عمیق توی زندگی، که روحم رو از هم درید؛ دلم می‌خواست امشب این جمله رو به زبون بیارم تا همه بشنون: "امیدوارم توی زندگیتون، جوری زندگی کنید و نفس بکشید که هیچ‌وقت مجبور نشید بگید: ای کاش..."؛ احساس می‌کنم دنیا خیلی جای بهتری می‌شد اگر جمله‌های شرطی هیچ‌وقت وجود نداشت.