فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

رخ نامرئی

بهش گفتم: "سیاست از نظر تو یعنی چی؟ چطور این واژه برات جا افتاده و چه فکری در موردش می‌کنی؟"، یکم مِن‌مِن کرد و تقریبا با شَک جوابمو داد: "فکر می‌کنم سیاست یعنی طرز و یا نحوه‌ی برخورد!". بهش گفتم: سیاست توی دو کلمه خلاصه شده: تظاهر، دروغ؛ فلانی براش اتفاق بدی افتاده و الان توی بیمارستانه و تو تا سَر حَدِ مَرگ ازش متنفری و نمی‌ری عیادتش تا حالی ازش بپرسی، وقتی که از بیمارستان ترخیص شد، برای این‌که چهره‌ی محبوبت پیش طرف خراب نشه، زنگ می‌زنی بهش و شروع می‌کنی به چرب‌زبونی که آره، شرمنده نتونستم بیام، بچم مریض بود و درگیر اون بودم، اما از فلانی همش حالت رو می‌پرسیدم و جویای حالت بودم؛ اینا رو بهش می‌گی و جملات قشنگت رو جلوی روش دیکته می‌کنی، در صورتی که خودتم خوب می‌دونی مثل سگ داری بهش دروغ می‌گی و همه‌ی این‌ها فیلمنامه‌ای بوده که خودت توی این مُدتِ کم کُلنگِش رو زدی و اِکرانش کردی!

وقتی کوچیک‌تر بودم، مادرم همیشه به خاطر شیطنتام بهم تَشّر می‌زد و می‌گفت: "پسر دیگه بزرگ شدی، یکم سیاست داشته باش، جلوی مردم زشته!"، اما واقعا من چه تصوری از سیاست داشتم که بخوام انجامش بدم! بزرگ‌تر که شدم رفتم دنبال جواب و چیزی که عایدم شد این بود: "با شخصیت بودن خیلی بهتر از با سیاست بودنه؛ آدم با شخصیت چیزی واسه پنهون‌کاری و تظاهرکردن نداره، چون خودشه و سعی می‌کنه به همه‌کس و همه‌چیز احترام بذاره، اما در مقابل آدم باسیاست کسیه که واقعا خودش نیست و سعی می‌کنه خودشو جلوی دیگران خوب جلوه بده که یک موقع قیافه‌ی دروغیش پیش مردم خدشه‌دار نشه".

خواهشی که از شما دارم اینه که، به بچه‌هاتون یاد بدید بیش‌تر از این‌که با سیاست باشن، با شخصیت باشن و روی شخصیت و رفتار و کردار و افکارشون کار کنن؛ ما که بچه بودیم هیچ‌کسی نبود به ما بگه چی درسته و چی غلط؛ نمی‌گم بچه‌هاتون رو توی تنگنا قرار بدید، اتفاقا پیشنهادم اینه آزادشون بذارید تا رشد کنن، اما در مقابل بهشون همیشه یادآور باشید که خویشتن‌دار باشن و روی شخصیتشون کار کنن؛ به قول لقمان: "ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان".

زوال

قلم چرخید و چرخید و چرخید، دنیا دست من نبود اما دور سرم چرخید، به خودم که اومدم من موندم و یک منِ بی‌ارزش، و یک کاغذِ خط‌خطی جلوی روم که دستِ من نبود، اما مال تو هم نبود. یادم می‌آد روزایی که من برای خودم شهری بودم و قانونی داشتم، تَمَدنی بودم و فرمانروایی داشتم، جِنتلمنی بودم و برو بیایی داشتم، اما آخرش چی؟ 

سِ مثل سکوت؛ مثل صدای شکستنِ قلبی که زیر پا له شد و هیچ‌کس نبود بگه بِدرود؛ مثل صدای زمین خوردنِ کودکی که شکست و هیچ‌کس نبود بگه کی بود؛ مثل سقوط سرو بلندی که یک زمان آرزوی خیلی بود اما هیچ‌کس نبود بگه چگونه بود؛ مثل سنگینی نگاهی که لرزید و لغزید و شکست، غروری که یک زمان شکایت خیلی بود، اما آخرش چی؟ 

یادم می‌آد روزی رو که خط‌خطی کردم اسمتو روی کاغذِ زمان، دلم می‌خواست این تو باشی که همیشه می‌مونه برام؛ بهم گفتی تو مالِ منی، زندگی بدون تو یعنی کشک؛ بهت گفتم تو مالِ من نیستی، مال رو می‌ذارن گوشه‌ی اتاق، سال به سال خاکشو می‌گیرن؛ تو هستیِ منی، تو زندگیِ منی، تو وجود همیشگیِ منی؛ اما آخرش چی؟

نقاب می‌ذارم روی صورتم که نبینی چی شدم، نبینی توی این جَوونی چطوری پیر شدم؛ زندگیم سوخت و تمدنم سُقوط کرد و زندگی ازم ساخت یک آنارشیسم محض و بدون قانون؛ سال‌هاست که دلم هزاران بار فتح شده، اون شهری که آرزو بود کی گفته مثل قبل شده؛ گذشته گذشت و این دل بی‌وجود شد، اون منی که من کردمش ناخواسته نیست و نابود شد.

 

رد داده

[من، پشتِ دَخل، در حالِ انجام حساب و کتاب‌های روزمره] آقا ببخشید، این پوشک‌های مای‌بی‌بی، سایز سه، قیمتش چقدره؟ صدای خیلی مسخره و باحالی داشت، از اونایی که خوراک سوژه گرفتنه؛ سریع برگشتم سمت کامپیوترو شروع کردم به پیدا کردن نام کالا - بعد این همه مدتی که توی فروشگاه دارم کار می‌کنم هنوزم نتونستم قیمتارو یاد بگیرم - بعد کلی گشتن بالاخره پیداش کردم؛ برگشتم سمتش و گفتم: برای شما هفت و هشتصد؛ با یک حالت متعجب گفت: از این مای‌بی‌بی بزرگا رو می‌گما! دوباره برگشتم سمت کامپیوترو با سرعت بیشتری شروع کردم به گشتن، اما هر چی تلاش کردم چیزی پیدا نکردم؛ پیش خودم گفتم خدایا، نکنه اسمش رو ثبت نکرده باشم؛ برای اینکه مطمئن شم ازش خواستم که پوشکی که مَد نظرشه رو برام بیاره که از روی بارکد بتونم سریع براش قیمت رو در بیارم؛ سریع رفت و پوشکو آورد و گذاشت روی میز؛ یک نگاهِ اندرسفیانه‌ای بهش کردم و گفتم: خانوم! اینکه پوشک مِرسیه نه مای‌بی‌بی! با یک حالت شاکی گفت: "حالا هر چی آقا! پوشک پوشکه دیگه، چه فرقی می‌کنه! آقا فقط یکم سریع‌تر، شوهرم بیرون منتظره، بچه بغلشه، الانه که عصبانی شه!"، صدای اعتراضش از پشت قفسه‌ها می‌اومد؛ سرم رو برگردوندم سمت کارگر مغازمون که در حال چیدن وسایل روی قفسه‌ها بود؛ دستامو می‌بردم بالا و جوری که مشتری نبینه می‌زدم توی سرم! می‌گفتم خدایا همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی! اینا دیگه کین میان خرید! خدا به ما صبر بده!

ایستگاه تکراری

 وقتی توی یک روز بارونی دست می‌کنی توی موهاتو و پریشونیتو می‌دی به باد، وقتی دست می‌ندازی و زیپ کاپشنتو می‌بندی و دستاتو می‌ذاری توی جیبتو و چشمای خستتو می‌دوزی به کف خیابون، بدون داغونی؛ بدون خسته‌ای، بدون که دوست داری تنها باشی؛ تنهای تنها، به دور از هر کسی؛ اما وقتی کلیه‌هات درگیر باشه، قضیه خیلی فرق می‌کنه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی از آغوش عشقتم می‌گذری و پناه می‌بری به دست به آب؛ وقتی وارد خونه می‌شی و مادرت برات آغوش باز می‌کنه، بیخیال آغوش مادرت می‌شی و شیرجه می‌زنی توی دست به آب؛ وقتی توی دوی ماراتن، فقط ده متر با خط پایان فاصله داری و نفر اول شدن زیر گوشت فریاد می‌زنه، بیخیال خط پایان می‌شی و هجوم می‌آری سمت دست به آب؛ وقتی خیابون خلوته و شخصیت بزرگی مثل دیوید بکهام تنها دو متر باهات فاصله داره، بیخیال چنین عظمتی می‌شی و جفت پا می‌پری توی دست به آب؛ اونوقت منو بعد از یک ماه دوری از خانواده، در جواب دلت واسه چی تنگ شده: "دلم برای توالت فرنگی خونمون تنگ شده" سوژه می‌کنن و هِرهِر به محاسن نداشته ما می‌خندن؛ حالا من زنده، تو زنده، ببینم وقتی داشتی می‌ریختی توی خودت و با در قفل شده دست به آب طرف شدی، اون موقع بلدی بخندی یا نه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی خدا رو هم منکر می‌شی! لطفا با کسی که کلیه‌هاش درگیره شوخی نکنید، چون هیچ چیز واسه از دست دادن نداره!

 

بشارت

ساعت نزدیکای سه نصف شب بود و رسما به مرز بیهوشی رسیده بودم؛ با اینکه خواب داشت کورم می‌کرد ولی نمی‌دونم چرا از رو نمی‌رفتم کامپیوترو خاموش کنم و برم بخوابم. هِلک‌وهِلک پاشدم و رفتم سَمتِ حموم و شیرِ آب گرم رو باز کردم؛ توی این مدتم که آب گرم بیاد پیراهنم رو درآوردم و با یک شلوارک رفتم سَمتِ آشپزخونه که یک سری به یخچال زده باشم. همه جا تاریک بود و لامپِ اُپن تا حدودی محوطه رو پُر نور کرده بود. طبق معمول یخچال رو باز کردم و یک نگاه سرتاسری از بالا تا پایین بهش انداختم و یکم خواسته‌هام رو سبک سنگین کردم اما متاسفانه چیز دلچسبی پیدا نکردم که نظرمو به خودش جلب کنه، پس با ناامیدی تمام بَستمش و برگشتم که برم به کارام برسم. سرمو که برگردوندم یک‌دفعه چشمم خورد به یک چیزِ نارنجی رنگ! با تعجب سرمو دوباره برگردوندم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم؛ تقریبا چهار اینچی اندازه‌اش می‌شد و جای شکرش باقی بود که هنوزم زنده است ولی نمی‌دونم چرا هیچ تکونی نمی‌خورد؛ احساس کردم داره آخرین تلاشش رو می‌کنه تا بتونه زنده بمونه. سریع بدون هیچ وقفه‌ای دمش رو گرفتم و انداختمش توی تنگ آب؛ احساس خوبی داشتم که هنوزم می‌تونه زندگی کنه؛ خواستم بذارم و برم که یک‌دفعه دیدم برگشت و زل زد توی چشام؛ هیچ تکونی نمی‌خورد، فقط داشت بهم نگاه می‌کرد؛ شنیده بودم حافظه ماهی سه ثانیه است، پس منتظر بودم این سه ثانیه تموم شه و دوباره بره پی کاره خودش، اما نه تنها اون سه ثانیه، بلکه سه ثانیه‌های بعدشم گذشت ولی اون برنگشت؛ چشام زوم شد روی دهانش که به طرز عجیبی باز و بسته می‌شد، انگار که داشت باهام حرف می‌زد! یک لحظه توی اون تاریکی وحشت منو گرفت؛ اون وقت شب احساس اینکه یک ماهی داره باهات حرف می‌زنه خیلی به نظرم چیز عجیبی می‌اومد؛ احساسی که داشتم این بود که اون نمی‌دونست چرا، ولی می‌دونست که باید ازم تشکر کنه، انگار که هنوزم توی ضمیر ناخودآگاهش زنده بودم.


مترسک

بچه که بودم روزگار خیلی دردناکی رو سپری کردم؛ همیشه فراتر از اون چیزی که باید دیگران فکر بکنن فکر می‌کردم و همیشه سعی می‌کردم مثل خودم باشم و اهداف مختص به خودم رو دنبال کنم. اما این برای اطرافیانم اصلا قابل درک نبود، پس به طرز فجیعی دست انداخته می‌شدم و همیشه مایه‌ی مسخرگی این و اون بودم، فقط به جرم این‌که حرفام و اهدافی که توی سر داشتم خیلی گنده‌تر از خودم و زندگیم بودن؛ مثلا همیشه دلم می‌خواست برم کانادا زندگی کنم یا این‌که برم توی دانشگاه‌های خارجی دکتری بگیرم یا این‌که با ساخت یک شرکتِ زنجیره‌ای بزرگ، اقتصاد رو توی چنگم بگیرم، اما این برای یک بچه‌ی چهارده یا پانزده ساله چیزِ خیلی گنده‌ای بود، پس به جای این‌که تشویق کنن برعکس توی سرم می‌زدن و از حرفام سوژه می‌گرفتن و چپ و راست بهم تیکه می‌پروندن! ضعف منم این بود که عادت نداشتم جواب تیکه رو با تیکه بدم، پس بالاجبار منم مجبور بودم با جمع بخندم، چون چاره‌ای جُز این‌کار نداشتم. وقتی به یک مقطع از زندگیم رسیدم تصمیم گرفتم دیگه هر چیزی رو به زبون نیارم و افکارم رو پیش دیگران، حتی نزدیک‌ترین کسانم عنوان نکنم؛ دروغ نگم دیگه خسته شده بودم از این همه تو سَری خوردن، پس سُکوت و لبخند رو به همه‌ی خواسته‌هایی که باید عنوان می‌شد ترجیح دادم.

امشب دوستی رو دیدم که من رو با حرفاش برد به اون دوران؛ دوستی که خیلی فراتر از یک آدم معمولی توی زندگیش پیشرفت داشت و نشانه‌ی یک آدمِ موفق واقعی بود؛ بهم گفت: "داره کارم اوکی می‌شه که برم آلمان واسه ادامه تحصیل"؛ خیلی خوشحال شدم واقعیتش؛ بهش گفتم: "تو برو رفیق، منم پشت سرت می‌آم، من باس یک مقدار بیش‌تر وقت بذارم واسه کارم، ولی قول می‌دم که بهت بپیوندم"؛ بهم گفت که: "داشی، هیچ‌وقت امیدت رو از دست نده، شاید توسط دیگران مسخره بشی، منم می‌شدم، هنوزم می‌شم، ولی بدون با رفتنم به همشون ثابت می‌کنم که این شماها بودین که تا الان خودتون رو مسخره می‌کردین!"، راست می‌گفت، این همه سال سکوت کردم تا منم همین حرف رو به دیگران ثابت کنم. ایمان دارم که امیدی هست، پس مثل کوه جلوی طعنه‌های دیگران می‌ایستم و سر خم نمی‌کنم. زندگی مال ماست رفیق، مگه نه؟


شب هنگام

ساعت دوازده نیمه شب؛ یک نگا به چپ، یک نگا به راست؛ شیرجه به حالت سینه خیز؛ کشون کشون خودم رو می‌رسونم وَسط هال؛ شناسایی منطقه، وضعیت: همه خوابن! دریافت شد تمام؛ بلند می‌شم و سریع می‌دوم سمت آشپزخونه و از روی اُپن پرش می‌کنم و خودم رو کنار آشپزخونه جای می‌دم؛ یک نفس عمیق؛ بلند می‌شم و جوری که کسی نفهمه در یخچال رو آروم باز می‌کنم، با کله می‌رم تو یخچال و هر چی دم دستم بیاد می‌کنم توی حلقم؛ وقت تنگه و باید سریع ماموریتی که بهم محول شده رو تمومش کنم؛ درگیر احساسات شکمم هستم که یک‌دفعه سنگینی کسی رو پشت سَرم احساس می‌کنم؛ شوک شده با دَهَنی پُر از غذا سَرم رو برمی‌گردونم؛ هیچ راهِ فراری نیست؛ نمی‌دونم کدوم مزدوری من رو فروخت اما...


مادرای عزیز، استدعا دارم یکم شبا زودتر بخوابید تا بچه‌ها فرصت بیشتری برای شَبی‌خون زدن به یخچال پیدا کنند؛ خواهشا لذتِ خالی کردنِ یخچال رو از ما نگیرید، متشکرم!


پازل معکوس

یادش بخیر، چه دورانی بود؛ تابستون که می‌شد نصف بدن ما سوخته بود، البته نه همه جاش، لااقل اون‌جاهایی که تی‌شرت نمی‌پوشوند؛ یک نگاه غریبی بهم کرد و زد زیر خنده! بهش گفتم: نخند مسخره! می‌دونی چقدر تهدیدمون کردن؟ می‌دونی روزی چند مرتبه می‌اومدن در خونمون واسه اعتراض؟ اینقدر که توی اون سال‌ها به شخصیت ما تعارض شد به شخصیت باراک اوباما نشد؛ حتی توی همون سال‌های تاریک هم ما جزوی از کارآفرینان برتر بودیم، به این صورت که توپ می‌فرستادیم خونه‌ی مردم، پاره برمی‌گردوندیم؛ نمی‌دونم حالا تو اسم اینو چی می‌ذاری، اما من اسمشو می‌ذارم شکست عشقی؛ با هزار امید و آرزو می‌رفتیم توپ می‌خریدیم و دولایه‌اش می‌کردیم و در نهایت... ولی خوشم می‌اومد پشتکار داشتیم، از رو نمی‌رفتیم، توپی که پاره می‌شد و برمی‌گشت، می‌شد لایه برای توپ سالم بعدی! محکم‌تر و سنگین‌تر و قوی‌تر از قبل، جهت پایین آوردن شیشه‌ی مردم! با یک حالت دلسوزانه‌ای گفت: "آخیی، حتما مریض بودن خو"؛ مریض؟ نمی‌دونم! البته چه بسا اون دوران شعور ما از اسب یک مقدار بالاتر بود! مَرض چه می‌فهمیدیم چیه، یا کنکور و اینا، یا اصلا خواب بعدازظهر؛ از مدرسه که تعطیل می‌شدیم عینهو یاقیا می‌ریختیم توی کوچه، چنان بلبشویی راه می‌نداختیم که نگو و نپرس؛ جالب اینجا بود که یارو هم می‌خواست تهدیدمون کنه می‌گفت: "هر کی بره در خونه خودش بازی کنه"؛ یکی نبود بهش بگه: "آخه باشعور، فوتبال یک بازی گروهیه! چطوری هر کی بره در خونه خودش بازی کنه!"، خدایی احترام سن و سالشو نگه می‌داشتم چیزی نمی‌گفتما! به خدا که!


دلم برای بچه‌های این دوران خیلی می‌سوزه؛ لااقل ما یک چیزایی داریم از گذشتمون تعریف کنیم، اما اینا چی؟ اینایی که شب تا صبح سرشون توی گوشی و کامپیوتر و لپ‌تاپ و تبلته چی؟ یک روزی می‌رسه که دنیا پُر می‌شه از سکوت؛ سکوت دردناکی که هیچ‌کس هیچ‌چیزی واسه تعریف کردن نداره! هیچی!

تکرار

ایستگاهِ اُتوبوس، تیک‌تاکِ ثانیه‌ها و یک بعدازظهرِ خاکستری؛ وقتی یک روزی به این استدلال برسی که زندگی می‌کنی برای مُردن، دیگه حتی تکراری بودنِ روزها هم برات اهمیتی پیدا نمی‌کنه؛ نه برات خستگی مهم می‌شه و نه کار کردن توی یک وزارت‌خونه‌ی کذایی که حتی حُقوق کارمندیشم چاله‌چوله‌های زندگیتم پُر نمی‌کنه؛ تنها سَرگرمیتم اینه که یک سیگار بذاری گوشه‌ی لبت و توی اوج خستگی، راه بری و سَنگ‌فَرش‌های خیابون رو متر کنی! به امید این‌که توی چشم اَهلِ‌عیان مثالِ هَمون دودکشِ مُتِحَرِکی بشی که صبح تا شب کار می‌کنه برای خرید یک نخ سیگار، فقط برای این‌که سرعت بده به پایان خودش و پایان بده به تمام این مخمصه‌ها و مشکلات، به هر چی جَنگ و جِدال و پِیکاره برای نرسیدن، که در نهایت بری به همون‌جایی که ازش اومدی؛ چه فرقی می‌کنه برای مَن‌وتو یا شایدم بقیه، وقتی پایان زندگی مَن مُصادف می‌شه با تولدِ دیگه‌ای که از شانسِ بدِ مَن، شک ندارم اون آدم جدید دوباره مَنم و باید تَن بدم به این زندگیِ ناگهانی، که حتی انتخابشم انتخابِ مَن نبوده و نیست... 

+ انجمن جادوگران؛ آزمون ورودی بازی با کلمات، سال 1392


خماری

دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار می‌کرد صدایِ همهمه و تشویق دیگران به گوش می‌رسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سِن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ می‌تونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواسته‌ی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش می‌شد بی‌نهایت احساس غرور بهم دست می‌داد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد می‌زدم: "این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش می‌بالم". یادم نمی‌ره اون شب‌هایی که شب تا صبح بیدار می‌موندم و به حرفاش گوش می‌دادم، شب‌هایی که بهش قوت قلب می‌دادم و بهش می‌فهموندم که تو می‌تونی و سعی می‌کردم همیشه پشتش باشم، شب‌هایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم می‌زدم و بیدار می‌موندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.

حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر می‌کنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گُلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودند و اگر دلگرمی آن‌ها نبود هیچ‌وقت نمی‌توانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر می‌کنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر او نبود... به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو سینه داره می‌زنه بیرون، حس غریبی داشتم و بی‌صبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم... و اگر او نبود نمی‌توانستم چنین راه سخت و پُرپیچُ‌خَمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و او کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یک‌دفعه دَرد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس می‌کردم اکسیژن به اندازه‌ی کافی بِهِم نمی‌رسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم اما، وقتی داشتم اونجا رو تَرک می‌کردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده می‌شد.


وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونه‌ای بسازی، بهتره هر چه سریع‌تر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهی‌وقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم می‌شه تمام محبت‌هایی که کسی بهتون می‌کنه رو جبران کرد؛ فقط یک تشکر ساده، نه بیش‌تر :)