وقتی توی یک روز بارونی دست می‌کنی توی موهاتو و پریشونیتو می‌دی به باد، وقتی دست می‌ندازی و زیپ کاپشنتو می‌بندی و دستاتو می‌ذاری توی جیبتو و چشمای خستتو می‌دوزی به کف خیابون، بدون داغونی؛ بدون خسته‌ای، بدون که دوست داری تنها باشی؛ تنهای تنها، به دور از هر کسی؛ اما وقتی کلیه‌هات درگیر باشه، قضیه خیلی فرق می‌کنه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی از آغوش عشقتم می‌گذری و پناه می‌بری به دست به آب؛ وقتی وارد خونه می‌شی و مادرت برات آغوش باز می‌کنه، بیخیال آغوش مادرت می‌شی و شیرجه می‌زنی توی دست به آب؛ وقتی توی دوی ماراتن، فقط ده متر با خط پایان فاصله داری و نفر اول شدن زیر گوشت فریاد می‌زنه، بیخیال خط پایان می‌شی و هجوم می‌آری سمت دست به آب؛ وقتی خیابون خلوته و شخصیت بزرگی مثل دیوید بکهام تنها دو متر باهات فاصله داره، بیخیال چنین عظمتی می‌شی و جفت پا می‌پری توی دست به آب؛ اونوقت منو بعد از یک ماه دوری از خانواده، در جواب دلت واسه چی تنگ شده: "دلم برای توالت فرنگی خونمون تنگ شده" سوژه می‌کنن و هِرهِر به محاسن نداشته ما می‌خندن؛ حالا من زنده، تو زنده، ببینم وقتی داشتی می‌ریختی توی خودت و با در قفل شده دست به آب طرف شدی، اون موقع بلدی بخندی یا نه! وقتی کلیه‌هات درگیر باشه حتی خدا رو هم منکر می‌شی! لطفا با کسی که کلیه‌هاش درگیره شوخی نکنید، چون هیچ چیز واسه از دست دادن نداره!