قلم چرخید و چرخید و چرخید، دنیا دست من نبود اما دور سرم چرخید، به خودم که اومدم من موندم و یک منِ بی‌ارزش، و یک کاغذِ خط‌خطی جلوی روم که دستِ من نبود، اما مال تو هم نبود. یادم می‌آد روزایی که من برای خودم شهری بودم و قانونی داشتم، تَمَدنی بودم و فرمانروایی داشتم، جِنتلمنی بودم و برو بیایی داشتم، اما آخرش چی؟ 

سِ مثل سکوت؛ مثل صدای شکستنِ قلبی که زیر پا له شد و هیچ‌کس نبود بگه بِدرود؛ مثل صدای زمین خوردنِ کودکی که شکست و هیچ‌کس نبود بگه کی بود؛ مثل سقوط سرو بلندی که یک زمان آرزوی خیلی بود اما هیچ‌کس نبود بگه چگونه بود؛ مثل سنگینی نگاهی که لرزید و لغزید و شکست، غروری که یک زمان شکایت خیلی بود، اما آخرش چی؟ 

یادم می‌آد روزی رو که خط‌خطی کردم اسمتو روی کاغذِ زمان، دلم می‌خواست این تو باشی که همیشه می‌مونه برام؛ بهم گفتی تو مالِ منی، زندگی بدون تو یعنی کشک؛ بهت گفتم تو مالِ من نیستی، مال رو می‌ذارن گوشه‌ی اتاق، سال به سال خاکشو می‌گیرن؛ تو هستیِ منی، تو زندگیِ منی، تو وجود همیشگیِ منی؛ اما آخرش چی؟

نقاب می‌ذارم روی صورتم که نبینی چی شدم، نبینی توی این جَوونی چطوری پیر شدم؛ زندگیم سوخت و تمدنم سُقوط کرد و زندگی ازم ساخت یک آنارشیسم محض و بدون قانون؛ سال‌هاست که دلم هزاران بار فتح شده، اون شهری که آرزو بود کی گفته مثل قبل شده؛ گذشته گذشت و این دل بی‌وجود شد، اون منی که من کردمش ناخواسته نیست و نابود شد.