ایستگاهِ اُتوبوس، تیک‌تاکِ ثانیه‌ها و یک بعدازظهرِ خاکستری؛ وقتی یک روزی به این استدلال برسی که زندگی می‌کنی برای مُردن، دیگه حتی تکراری بودنِ روزها هم برات اهمیتی پیدا نمی‌کنه؛ نه برات خستگی مهم می‌شه و نه کار کردن توی یک وزارت‌خونه‌ی کذایی که حتی حُقوق کارمندیشم چاله‌چوله‌های زندگیتم پُر نمی‌کنه؛ تنها سَرگرمیتم اینه که یک سیگار بذاری گوشه‌ی لبت و توی اوج خستگی، راه بری و سَنگ‌فَرش‌های خیابون رو متر کنی! به امید این‌که توی چشم اَهلِ‌عیان مثالِ هَمون دودکشِ مُتِحَرِکی بشی که صبح تا شب کار می‌کنه برای خرید یک نخ سیگار، فقط برای این‌که سرعت بده به پایان خودش و پایان بده به تمام این مخمصه‌ها و مشکلات، به هر چی جَنگ و جِدال و پِیکاره برای نرسیدن، که در نهایت بری به همون‌جایی که ازش اومدی؛ چه فرقی می‌کنه برای مَن‌وتو یا شایدم بقیه، وقتی پایان زندگی مَن مُصادف می‌شه با تولدِ دیگه‌ای که از شانسِ بدِ مَن، شک ندارم اون آدم جدید دوباره مَنم و باید تَن بدم به این زندگیِ ناگهانی، که حتی انتخابشم انتخابِ مَن نبوده و نیست... 

+ انجمن جادوگران؛ آزمون ورودی بازی با کلمات، سال 1392