کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"