رُزهایت را کنارِ رُزهایم کاشته‌ام، همان رُزهایی که روزِ آخر از من نپذیرفتی؛ من هنوز هم آن رُزها را با خودم به همراه دارم؛ گفته بودی که دیگر این رُزها را دوست نداری، به من گفتی که گل‌های دیگری را دوست می‌داری؛ اسمشان چه بود؟ دستی اشاره می‌کند صَدوهِجده را بگیر! اما من صدای پُر از عشوه‌ی زنِ پُشت تلفن را دوست ندارم، صدایش مرا یادِ جوراب‌های بوگندوی همسایه می‌اندازد، با آن دمپایی‌های نچسبش! اصلا مگر صَدوهِجده از دلِ این و آن نیز خبر دارد؟ اصلا بهانه تویی که از تو بپرسم، که صدایی از تو بشنوم، و بشنوم و ببالم به تنالیته‌ای که مرا تا سَر حدِ مرگ به وَجد می‌آورد. آخر مگر می‌شود کسی گل‌های رُز را دوست نداشته باشد؟ مگر می‌شود؟ جدیدا رُزهایم کمتر می‌خندند، احساس می‌کنم که به رُزهایت حسودی می‌کنند، حقیقت آن است که من توجه بیشتری به آنها دارم، کاش رُزهایم دل داشتند تا می‌فهمیدند رسمِ دلتنگی چیست. احساس می‌کنم گل‌ها بهانه‌اند، عطرِ گل‌ها را آدم‌هایشان مشخص می‌کنند، شاید این من بوده‌ام که دیگر عطری نداشته‌ام، شاید نیز... نمی‌دانم؛ کاش رزهایم در دستانِ کسِ دیگری بود، شاید آن موقع این رُزها درونِ باغچه‌ی کوچکِ اتاقت جاخوش کرده بودند، الحق که آنجا خنده‌هایشان دلنشین‌تر بود، این‌گونه حتی رزهای قرمزِ من هم می‌خندیدند. چاره‌ی کار چیست؟ چرا این جنگ تمامی ندارد؟ کاش می‌شد صلحی میانِ رُزهایم برقرار کنم.