مَنطقی به نظر میآد، وقتی از پُشتِ شیشهی کثیفِ اُتوبوس به زندگی نگاه میکنی، کثیف به نظر بیاد؛ مَنطقی به نظر میآد، وقتی عینکِ افکارت بدست آدمای کثیفِ زندگیت کثیف شه، همهچیز ناخودآگاه کثیف به نظر بیاد. اما منطقی به نظر نمیآد، وقتی همهی اینها رو چشم بسته میدونی و تقلایی برای تمیز کردنش نمیکنی! من همه چیزم رو کثیف میبینم چون دوست دارم کثیف به نظر بیاد، چون قبول کردم هر چقدر تلاشت رو بذاری برای تمیز کردنش بازم همیناندازه کثیف به نظر میاد، قبول کردم حتی اگر این شیشه هزار بارم تمیز شه، بازم حس میکنم یک چیز روی این تمیزی کمه، چیزی شبیه به لجنزاری که باعث میشه همهچیز اون جوری به نظر بیاد که باید بیاد.
من وسواس تمیز کردن چیزی رو ندارم، اتفاقا برعکس، من متخصصِ گند زدن به همهچیزم، چون وقتی میبینم همهچیز به طرز غیرمعقولی دُرست سرجای خودشه، دلم شک میافته نکنه واقعا کاسهای زیرِ نیمکاسه باشه، وقتی میبینم همهچیز دُرست سرجای خودشه، اون موقعست که دلم شک میافته انگاری یکچیز سرجای خودش نیست، این وسط یکی بیش از اندازه فرو رفته توی نقشِ خودش و یک نفر عجیب همهچیز رو به بازی گرفته و حقیقتا من از بازی خوردن خوشم نمیآد. احساسی از درون به من میگه دقیقا دید واقعی همینه چون وقتی کثیف باشه روی واقعیشو به همه نشون میده، هیچکس سعی نمیکنه نشون بده که چقدر رذله اما همه استادن توی خوب نشون دادن خودشون؛ به اینکه چطور باید جوری به نظر بیان که باید بیان!
پس چه مَنطقی به نظر بیاد یا نیاد، این دنیای منطقیِ افکار منه، چیزی که بهم میفهمونه اگر حواست به این آدما نباشه، اون بلایی سرت میاد که نباید بیاد پس، نجنگ با افکارِ پستِ من، چون این شرایط زمانی و مکانی افکار امروز منه، چیزی که هر ثانیه بهم گوشزد میکنه که اگر آماده نباشی، باز هم پسِ مَعرکهای!