از من نپرس کی هستم؛ خستهتر از اون چیزیم که بخوام از خودم و زندگیم برات بگم. شنیدن سرگذشت آدما شاید خیلی برای دیگران جالب باشه اما به شرطی که ایمان داشته باشیم چیزهایی که میشنویم راست بوده باشه. افسانهها همیشه وقتی پدید میاند که آدما توی راست و دروغ بودنش تردید دارند. چون نمیتونند دلیلی برای توجیه خودشون داشته باشند پس همهی راست و دروغشون رو توی صندوقچه افسانهها پنهون میکنند. پنهونکاری شاید به ظاهر کار خوبی نباشه اما وقتی بهش توجهی نکنی خیلی هم میتونه لذت بخش باشه؛ مثل بازی گل یا پوچ؛ مثل بازی قایم با شک بازی یا خیلی چیزای دیگه که عقلم بهش قد نمیده.
زندگی یک بازی بچگانه است؛ آدما بزرگ میشند، هر روز و هر ثانیه، اما با کودک درونشون؛ آدم بزرگا فقط ادای آدم بزرگا رو درمیارند اما خودشون خوب میدونند وقتی به یک سنی میرسند، از درون دیگه بزرگ نمیشند! فقط سعی میکنند مراقب رفتارشون باشند تا مورد سرزنش بقیه قرار نگیرند.
بزرگترین اشکال ما آدما زود قضاوت کردنه. تو، نوشتههام رو میخونی، باهاشون حس میگیری و زندگی میکنی و سعی میکنی از روی نوشتههام منو بیشتر بشناسی؛ میشناسی و ایمان داری که تا حدودی من رو شناختی اما چقدر مطمئنی که من، شبیه نوشتههام هستم؟ چقدر مطمئنی که همه چیز یک بازی نبوده باشه، یک بازی لذت بخشِ بچگانه که من استارتش رو نزده باشم؟
وقتی به این تفکر مطلق برسی که زندگی همش میتونه یک خواب باشه، قلبا به این نتیجه میرسی که همه چیز مثل یک مهمونی بالماسکه است که ما آدما با نقاب روی صورتمون شناخته میشیم، نقابهای زیبا و شکیلی که هر کسی به یک سبکی توی تالار زندگی جولان میده تا به نوعی خودی نشون بده. نگران این نباش که پشت اون نقابها چه جور آدمهایی میتونند باشند؛ خوب یا بد؛ نگران این باش که ثانیهها هر لحظه دارند میگذرند و تو تمام این مدت نگرانِ نگرانیهایی بودی که هیچ ارزش معنوی برات نداشتند و باعث شدند فقط زمان رو از دست بدی؛ پس برقص آسوده خاطر توی مُرداب زندگی؛ از اینجا هیچکسی سالم بیرون نمیاد، پس از ثانیههایی که داری لذت ببر.