گاهی‌وقتا قلم به دست‌گرفتن و نوشتن می‌شه خوده جنونِ ادواری برام، این‌که قلممو بگیرم تو دست و بنویسم از اسلحه‌ای گرم که بازی رولتِ‌روسی رو توی ذهنم تداعی می‌کنه؛ این‌که چشمامو ببندم و یک‌تیر بذارم توی خشاب و با چرخوندنِ خشابِ پُر، لبه‌ی تیزِ بوی مرگشو بذارم روی شقیقه‌هامو، یک‌به‌یک و ثانیه‌به‌ثانیه بچکونمش، انگار که همه‌ی اینا فراتر از یک‌خواب و یک‌واقعیته، انگار که به جای اون فرد، من بشم اون اسلحه‌ی سرد و شقیقه‌هامو حس کنم و باهاش نفس بکشم. درد داره وقتی ندونی آخر این داستان قراره چی بشه، وقتی ندونی می‌خوای چطوری تمومش کنی، این‌که می‌خوای بمیری یا به طرزِ معجزه‌آسایی زنده بمونی و پوزخند مسخرتو حواله‌ی این دنیای کوفتی بدی. قلم و کاغذو پرت می‌کنم یک‌گوشه و دست می‌برم سمت فنجونِ‌داغی که هنوزم گرماش توی اون سرمای پاییزی، توی آسمونِ تُهی جولان می‌ده؛ یک‌قلوپ ازش می‌خورم و می‌رم توی دنیایِ خیالاتم و فکر می‌کنم به مردی تنها که توی سرمای پاییزی زیرِ نورِ ماه، یک‌به‌یک کوچه‌های بُن‌بست رو پشتِ سَر می‌ذاره و بی‌وقفه قدم‌هاشو به سمت راهی بی‌انتها و بی‌برنامه پیش می‌بره، فکر می‌کنم به این‌که قراره تویِ اون شبِ سَرد چه حسی داشته باشه و قراره افکارشو به سمتِ چه چیزِ مزخرفی هدایت کنه، بدون این‌که بترسم نکنه آخر این قصه طعمه‌ی گرگ‌های‌شب بشه. می‌نویسم از اون شب و می‌نویسم از اون مرد، دوست داشتم من باشم نقش اول اون تراژدیِ دَرد، قلم به دست می‌گیرم که بنویسم اما می‌دونی حسِ هیچ‌کدوم از این کارا نیست، پس ایده‌های بِکرمو می‌دم به دستِ زَمان، بدون این‌که درگیر کنم احساسمو به این‌که کی قراره بمونه و کی قراره بره، چون اگر تو نری آخرِ این قصه، من می‌رم، همون‌طور که تو رفتی و پشتِ‌سَرتم نگاه نکردی...