به زانو به زمین نشسته‌ام و پیکرِ بی‌جانت را در آغوش گرفته‌ام؛ خون گریه می‌کنم و به صدای قلبِ پاره‌پاره‌ات گوش فرا می‌دهم؛ لباس از تَن می‌درم و بدنت را پوشیده می‌دارم و زخم‌های هزارپاره‌ات را می‌کاوم و آرام بر سَر و صورت خود می‌کوبم. می‌بینی جانِ دل، می‌بینی که چه‌کاری با بدنِ بی‌جانت کرده‌اند؟ چگونه با اسب بر آن تاختند و سَرت را از بدن جدا کرده‌اند؟ می‌بینی که چطور لبیک‌گویان سَرت را بر نیزه‌ها افکندن و با خوشحالی هر چه تمام در سرتاسر شهر تاب داده‌اند و چطور این مردم ناسپاس به تو پشت کرده‌اند و آب را به روی لب‌های خشکیده‌ات بسته‌اند؟ 

می‌گویمت جانِ دل، سرت را کجای این سرزمینِ بی‌کسی جا گذاشته‌ای که این‌گونه بدن بی‌جانت تشنه‌ی چشمه باقی مانده است؟ اشک‌هایت را کجای این سرزمین ریخته‌ای که این چنین خاک له‌لهِ وجودت را می‌کند؟ لبخندت را کجای این سرزمین مدفون کرده‌ای که این چنین آسمان رنگِ شب به خود گرفته است و آرام در کدامین سرزمین خوابیده‌ای که این چنین خورشید، سرخی وجودت را نشانه می‌رود؟ 

آنگاه که شب به درازا رسید، می‌خوانم برایت لالایی‌های شبانه‌ام را؛ آرام بخواب جانِ دل که بی‌کسی‌هایت از چشمِ هیچ‌کسی پوشیده نیست، آرام بخواب که هیچ درختی با ذکر نامت رسیده نیست، آرام بخواب که این کشتیِ نجات به بهشت می‌رود، ستاره‌ای که من نشانش کردم از ذکرِ یاحسین پوشیده نیست...