فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#طنز نوشت» ثبت شده است

مرگ کمدی

عصر هنگام، هَمون‌جا!
تِدی با شلوارکی مامان‌دوز و پیراهنی هاوایی‌نما، در حالی که بر روی صندلیِ راحتیِ سانفرانسیسکوییش لم داده بود مشغول حل کردن بازی مورد علاقه‌اش سودوکو(به روایتی) بود و به نوعی از بیکاریِ مَحض و تَنبلیِ مُفرط لذت می‌برد و به ریش اِزکابانی‌ها از درون، هِرهِر می‌خندید... که ناگهان [...]
ادامه مطلب...

عقل کل

توی زندگیم از کتاب خوندن، فقط خریدنش رو یاد گرفتم؛ نمی‌دونم چرا هر وقت زمان خوندن درسام می‌شد به طرز عجیبی مرگم می‌گرفت؛ آخه هیچ‌وقت حسش نبود؛ واقعا دلم می‌خواست یک چیزی یاد بگیرم اما همیشه الویت‌های بهتری باعث می‌شد که تن به اینکار ارزشمند ندم! کتاب که باز می‌شد جای اینکه حواسم به کتاب و درسام باشه جاش به چیزهای دیگه‌ای فکر می‌کردم؛ نمونش نقش روی فرش؛ نمونش زندگی مورچگان؛ قانون شماره دو نیوتن؛ قانون نسبیت انیشتین! یک موقع‌هایی هم فکر می‌کردم سر کلاسم و با صدای بلند واسه شاگردهای ذهنیم سخنرانی می‌کردم! به خودم که می‌اومدم یک‌ساعت‌و‌نیمی گذشته بود و سر و تهش شاید دو صفحه کتاب خونده بودم! کتاب رو می‌بستم و می‌گفتم: "خب دیگه، واسه امروز بسه، خیلی وقت گذاشتم!"، باقیش رو می‌ذاشتم واسه روزی که دوباره حسم برگرده؛ حالا این حس شاید یک دقیقه دیگه برمی‌گشت یا اینکه اصلا برنمی‌گشت! سر همین موضوع ترفندهای بسیار زیادی رو واسه اصلاح خودم به کار بردم که عنوان کردن چند موردش خالی از لطف نیست:

یک - دوره راهنمایی بودم که تصمیم گرفتم برم خونه‌ی رفیقم تا محیط یک مقدار درسی شه و مجبور شیم واقعا درس بخونیم، اما این فقط شرایط رو بدتر می‌کرد؛ چی بهتر از بازی مفرح آتاری! دو نفرم بودیم، چه کل‌کل‌هایی که با هم نکردیم! بیچاره مادرش هر دفعه با کلی غذا می‌اومد از ما پذیرایی می‌کرد به خیال اینکه ما واقعا داریم درس می‌خونیم، البته مادر خودمم با همین تفکر زندگیشو سر کرد؛ بیچاره هنوزم نمی‌دونه اون دوران چطوری گذشت!

دو - یک دوره‌ی خاص دیگه بود که تصمیم گرفتم برم کتاب‌خونه و اونجا درس بخونم؛ کتاب‌خونه‌ای که مد نظرم بود وسط پارک بود، دیگه اونجا محیط واقعا درسی بود و بالاجبار لااقل ده صفحه‌ای کتاب می‌خوندم، اما از شما چه پنهون، بعدازظهرا پارک می‌شد پاتوق ارازل و اوباش! آدم خوفش می‌گرفت بره اونجا؛ آخه کی از دعوا خوشش می‌آد؟ دنبال بهونه می‌گشتم که دیگه نرم اونورا که یک‌روز داشتم می‌رفتم سمت کتاب‌خونه، حوصله نداشتم پارک رو دور بزنم، دیدم محیط خلوته از وسط چمنا رد شدم؛ آقا چشمتون روز بد نبینه، سر بلند کردم دیدم یکی با بیل داره داد‌و‌بیدادکنان می‌آد سمتم! باغبون بود! دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم، د ِ فَرار، دیگه هم نرفتم پارک واسه درس!


وراج باشی

در حال گپ زدن با مامان بودم که احساس کردم گوشیم داره زنگ می‌خوره- البته رو ویبره بود – اول فکر کردم رفیقِ شَفیقَمه، آخه امروز صبحم باهام تماس گرفته بود، شرایط جور نبود جوابشو بدم؛ نگاه که کردم دیدم ای! این وراجه است که! البته از حق نگذریم زن خوبی بود، فقط بدیش این بود که یکم تن صداش زیادی بالا بود! حرف که می‌زد رسما انگار داد می‌زد! فکر می‌کنم موقع حرف زدن همسایه‌ها رو هم در نظر می‌گرفت! این اواخر دیگه انقدر باهام راحت شده بود که شوخی یَدی هم می‌کرد! حالا نمی‌دونم چی در مورد من تو فکرش می‌چرخید اما یکم دیگه پیشمون می‌موند احتمال می‌دادم از فردا شلوارشم جلوی ما عوض کنه! از اون شخصیت‌هایی بود که نیاز داشت فقط دو تا گوش جلوش باشه، منم که کلا آدم کم حرف، دیگه این همین‌طوری می‌گفت و ما به نشانه‌ی تایید سر تکون می‌دادیم! البته یک سری ری‌اکشن‌های خاص مثل خندیدن و لبخند زدن و اینجور چیزا هم چاشنیش می‌کردیم که طرف فکر نکنه با دیوار طرفه.

خلاصه، زنگ زده بود آمار این خره رو از ما بگیره؛ بهش گفتم باو من دو هفته‌ای می‌شه از اون کشتارگاه زدم بیرون! پرسید چرا اینها، گفتم: "باو این یارو اصلا سیم پیچیش قاطی داره، به حد مرگ هم دمدمی بود و هر روز یک مسئولیت جدید می‌نداخت گردنمون؛ نتونستم باهاش بسازم، یک سری چیزا رو بهونه کردم و زدم بیرون!" می‌گفت که: "آره، چند تا پیشنهاد کار دارم، این پیشنهاد کاره خَرَکَ هم جلو رومه، نمیدونم چیکار کنم، هر چی زنگم می‌زنم بهش جواب منو نمی‌ده"؛ دیگه دیدم شرایط جوره و وقتشه یک ضربه اساسی به این صاحب‌کاره بزنم، متقاعدش کردم که روی پیشنهاد کاره دیگه‌ای وقت بذاره و روی این خَره حساب باز نکنه!"، اونم به نظر اوکیه رو داده بود، چون می‌دید منم زدم بیرون، تاثیر حرفامو بیشترم می‌کرد! البته حقشم بود! از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، [زیرگوشی]: خَر چه داند قیمت نقل و نبات؟ والله.