فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عاشقانه نوشت» ثبت شده است

مقصد

"شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید با شعله پرموسی زیر لوله‌ی باریک چیل

شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید چشامون قرمزه بس که بیداری کشید"


صدای موزیک مدام گوش فلک رو کر می‌کرد و من، یک پام رو گاز و یک دستم روی کولر، زمینِ آسفالت رو طی می‌کردیم. رو بهش کردم و گفتم: اون پنجره‌ی کوفتی رو بکش بالا، این کولرو واسه عَمّت روشن نکردم! درسته پولِ برق واسه بابات نمی‌آد، اما باتریش که تموم شه، پولشو از حلقومت می‌کشم بیرون؛ یک پوکِ دیگه از سیگار مارلبرو توی دستش گرفت و دود و سیگارو با هم شوت کرد بیرون و پنجره‌ی به اصطلاح کوفتی رو کشید بالا!


"داداشی نه من تو فاز تو نیستم

مسیر زندگیم ردیف و پیچو پر ریسکم

دوس ندارم هی را به را اسیر پلیس شم

روزامم پره دورو ورم جیره خور نیست کم

خراب و مست رو زمین های خدا

این زندگی انگار ما رو خریداره دو راه

چسب زخم زدی لای دلار

من زندگیم اینه تو چی سرکاری الاغ"


دست کرد توی جیبشو یک پوزخند مسخره افتاد گوشه‌ی لبشو کارت اعتباریشو گرفت سمتم، گفت حرص نزن باو، بیا اینم کارت، برو هر چقدر دوست داری واسه خودت باتری بخر، رمزشم روشه! دستمو بلند کردم و زدم پشت دستش و گفتم پول باباتو به رخ من نکش، بذار سرجاش که دنبال دردسر نمی‌گردم! فردا بابای کلاهبردارت می‌آد در خونمون اعاده‌ی حیثیت می‌کنه! حالا خر بیار و باقالی بار بزن! 


"زندگی بوده نمه به کام

گوش پره دور و ورم عینهو زن بکام

یه کوه مشکلم اگه بوده تنه به پام

یه جوری حل شده قبل اینکه منو ب*ان"


با سر یک اشاره کرد به حلقه‌ی تو دستمو گفت: "نامزد نو مبارک؛ ورژن جدیده؟"، "خفه دادا! باز شروع نکن که اصلا حوصله‌ی این چیزکلک‌بازی‌هاتو ندارم، این یکی فرق می‌کنه!"، "ای! فرق می‌کنه؟ باو دختر دختره دیگه، همشون عین همن!"، یک نگاه خسته بهش کردم و گفتم: "آره خب، واسه هرزه‌ای مثل تو دخترا همشون یک سوراخن!" قهقهه‌ای از ته دلش زد و گفت: "دیگه این کاریه که از دست ما بر می‌آد! حالا دوستش داری یا نه؟ حاضری واسه خاطرش رگِ گردنتو بزنی؟"، نگاهمو به مسیر جاده زوم کردم و گفتم: "بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستش دارم، ولی خودکشی اصلا، حتی اگر قسمت منم نباشه، می‌خوام این‌قدر زنده بمونم تا خوشبختیشو ببینم"؛ دیدم به نشونه‌ی تایید سری تکون داد و پنجره‌ی ماشین رو کشید پایین و سیگارِ بعدی رو گذاشت گوشه‌ی لبش؛ سکوت بین ما دوباره حکم فرما شد اما صدای موزیک همچنان گوش فلک رو کر می‌کرد...


"هوای همو داریم نداریم غم مالی

دوباره منو گاری چه فازه سر حالی

سطح شهر دوباره من رو دیدی

اما تو پیاده ما سواره اینفینیتی"


گزک

دلم دریا می‌خواهد؛ از آن ژرف‌های بی‌انتها، از آن آرامشِ همیشگیِ دریاها، از آن شن‌های نرم، از آن آب و هوای دلپذیرِ گرم، که بنشینم در کنارش و در افقی دور غرق شوم. دلم دریا می‌خواهد؛ از آن چیپس‌های خوشمزه‌ی سیب‌زمینی، از آن دلسترهای دلچسبِ لیمو، از آن بادهای سرکشِ ساحلی، که از آن چیپس مُشت‌مُشت به وجودم بخورانم و با آن سردیِ دلستر، گلویی تازه کنم. دلم دوستِ پایه می‌خواهد؛ که بنشینیم در کنارِ هم، به دور از غَم و غُصه و دَرد و دِل، بخندیم و هوایی تازه کنیم، او بی‌هوا از چیپس‌هایم مُشت‌مُشت بخورد و من بی‌هوا با پوسته‌ی خالیِ خوراکی موردِ علاقه‌ام مواجه شوم، غُر بزنم به وجودش و دعوایش کنم و لقب کروکودیل را نثارِ جانش کنم! بهانه تا به کِی؟ دلم یک روزِ خوب می‌خواهد؛ یک من و یک تو، یک هوای دلپذیر ساحلی، دو شیشه دلستر و یک سبد پُر از چیپس‌های سیب‌زمینی، که هر زمان دستانت را به درون سبد رهنمود می‌کنی، به بهانه‌ی خوردنِ چیپس، دستی فرو کنم و دستانت را بگیرم، بی‌آنکه بفهمی آنچه که بود عَمدی بود و غُر زدن از بابتِ چیپس، نه از برای چیپس، بلکه از نبود بهانه برای لمسِ دستانت بود.

حقیقت

روباه ساکت شد و مدتِ زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد؛ آخر گفت: "بی‌زحمت... مرا اَهلی کن!"، شازده کوچولو در جواب گفت: "خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم."
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اَهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقتِ شناختن هیچ‌چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اَهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: "برای این‌کار چه باید کرد؟"، روباه در جواب گفت: "باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ‌حَرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوءتفاهم است. ولی تو هرروز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی."
پارگراف انتخابی از کتابِ شازده کوچولو، اثرِ آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمه‌ی محمد قاضی

بادام تلخ

نهنگِ عنبر؛ یکی از خنده‌دارترین فیلم‌های سینمای ایران؛ نمی‌دونم چند نفرتون این فیلم رو دیدین یا در موردش شنیدین، اتفاقاتی که توی این داستان می‌افته آدم رو تا سر حد مرگ می‌خندونه، مخصوصا اونایی که توی اون دوران زندگی کردن و دیدن، بیشتر از دیدنش لذت می‌برن، اما توی اوج خنده‌ی این فیلم، دیالوگی بین اون‌ها رد و بدل شد که مثل یک بادام تلخ اشتباهی، توی یک کیسه‌ی پر از بادام شیرین، مزاجم رو واقعا تلخ کرد!

ارژنگ: چیکار می‌کنی اینقدر می‌ری آمریکا؟ درس می‌خونی؟
رویا: نوچ!
ارژنگ: کار می‌کنی؟ زبان یاد گرفتی؟ اصلا بهت خوش می‌گذره اونجا؟
[رویا با حالتی آشفته] 
ارژنگ: پس چی می‌گی؟ برای چی می‌ری؟
رویا: عادت کردم ارژنگ.
ارژنگ: دِ عادت کردم چیه؟ این چه حرفیه؟ یکم پیشِ من بِمون، من تنهام...
[رویا با حالتی متعجب]: ارژنگ؟!
ارژنگ: یعنی اصلا برات مهم نیست یک نفر چهل سال منتظرت بوده؟

از این به بعد فیلم پخش می‌شه و من توی عمقِ سیاهیِ ذهنم غرق می‌شم و مُدام دست و پا می‌زنم؛ حسرتِ یک عمر تنهایی به خاطر یک شکستِ خیلی عمیق توی زندگی، که روحم رو از هم درید؛ دلم می‌خواست امشب این جمله رو به زبون بیارم تا همه بشنون: "امیدوارم توی زندگیتون، جوری زندگی کنید و نفس بکشید که هیچ‌وقت مجبور نشید بگید: ای کاش..."؛ احساس می‌کنم دنیا خیلی جای بهتری می‌شد اگر جمله‌های شرطی هیچ‌وقت وجود نداشت.