شب است و با قلمی در دست، میزنم در دل مردمی که آشنا و غریبه است. میگذرم از خوب و بدشان، از مردم دربند و آزادشان، از مردم تهیدست و دارایشان، از مردم خود مست و مِیمستشان، از مردم با امید و بیامیدشان، از هر چی هست و نیست تا برسم به بالای کوهی که جز خداوند نیست هیچنشان. قلم را میگیرم بر دل آسمان و میکشم در دل سیاهی یک نشان، نشانی از گذشتههای نه چندان دور و نزدیک، نشانی از مردمان شاد و سرزنده، از مردمانی که زندگی را زندگی و عشق را عشق میورزیدند، مردمانی که از صمیم قلب همدیگر را دوست میداشتند، مردمانی که جز نیکی چیزی را برای هم آرزو نمیکردند، مردمانی که... میکشم همهی آنها را بر دلِ سیاهی شب، تا به جای ستاره و ماه، عشق را در خاطرِ مردم تجلی کند. میکِشم و میکِشم و میکِشم و آنقدر میکِشم تا آسمان پُر شود از عشق و ایثار و صداقت و خوشبختی، تا آنقدر زیبا جلوه کند که مانند یک تابلوی نقاشی زیبا بر دل و خاطرم، نور عشق و ایمان را روشن و روشنتر کند. عشق به زندگی، عشق به پروردگار، عشق به مردمانی که هستند و نفس میکشند، و عشق را در یاد و خاطر هم تجلی میدهند. آنگاه که سپیدهدمِ صبحگاهی چشم از پشتِ کوهها باز کرد، خداوند بر زمین آمد و لبخندی زد، لبخندی زد و از زیبایی لبخندش، آسمان شکست و گریست، گریست و زیباییها را از هر کثیفی پاک کرد. زیبایی از آسمان پاک شد و دلِ من از نبود این همه زیبایی پُر آب، آبی به مثال اشک و اشکی به پاکی باران، که ناخودآگاه از گوشهی چشمانم جاری شد. خداوند خیره به دنیای ناخودآگاهم شد و لبخندی زد؛ سرم را برگرداندم و شهر را دیدم، این بار متفاوتتر از همیشه دیدم، این بار نه خواب بود، نه خیال و نه هیچیک از آنها، روز بود و شهر میخندید، همانندش که جز او یکتایی نیست...