ساعت دوازده نیمه شب؛ یک نگا به چپ، یک نگا به راست؛ شیرجه به حالت سینه خیز؛ کشون کشون خودم رو می‌رسونم وَسط هال؛ شناسایی منطقه، وضعیت: همه خوابن! دریافت شد تمام؛ بلند می‌شم و سریع می‌دوم سمت آشپزخونه و از روی اُپن پرش می‌کنم و خودم رو کنار آشپزخونه جای می‌دم؛ یک نفس عمیق؛ بلند می‌شم و جوری که کسی نفهمه در یخچال رو آروم باز می‌کنم، با کله می‌رم تو یخچال و هر چی دم دستم بیاد می‌کنم توی حلقم؛ وقت تنگه و باید سریع ماموریتی که بهم محول شده رو تمومش کنم؛ درگیر احساسات شکمم هستم که یک‌دفعه سنگینی کسی رو پشت سَرم احساس می‌کنم؛ شوک شده با دَهَنی پُر از غذا سَرم رو برمی‌گردونم؛ هیچ راهِ فراری نیست؛ نمی‌دونم کدوم مزدوری من رو فروخت اما...


مادرای عزیز، استدعا دارم یکم شبا زودتر بخوابید تا بچه‌ها فرصت بیشتری برای شَبی‌خون زدن به یخچال پیدا کنند؛ خواهشا لذتِ خالی کردنِ یخچال رو از ما نگیرید، متشکرم!